Menu

طنز ها (نیشخندها، لودگی ها، متلک ها، گزش ها، گریزها)

طنز-ها

۳۰۳
 
سرّی عظیم باشد،
که از غیرت در میان مضاحکی (سخنان طنزآمیز همراه با نیشخند و تمسخر) شود. (مقالات شمس، صفحه ۱۲۴)
 
بسا نکات ز اسرار باز گفته شود
بوجه طنز و تمسخر چو دُرّ سفته شود
 
۳۰۴
 
صوفیی … گفت: – شکم را، سه قسم کنیم:
ثلثی [برای] نان، ثلثی [برای] آب، ثلثی [برای] نفس! …
آن صوفی دیگر گفت:
-من شکم را پر نان کنم! آب، لطیف است [خود جای خود باز کند]، ماند نفس.
خواهد برآید خواهد بر نیاید!
 
**
 
اکنون این (صوفی) ها سِرّ [به صورت طنز] می گویند [یعنی]، ما شِکم پُرمحبت کنیم …
وحی، خود چیزی لطیف است. او خود جای خود [باز] کند.
ماند، جان! اگر باشدش بباشد و اگر خواهد، برود! (مقالات شمس، صفحه ۲۹۶)
 

صوفیانی چند بر خوان طعام

جمع می بودند در یک بار عام

 

آن گفتا سه بخش است این شکم

بهر آب و بهر نان و بهر دم

 

ثلث آن را من کنم پُر از غذا

ثلث دیگر آب و باقی هم هوا،

 

دیگری گفتا که من پُر می کنم

از غذای یکدست انبان شِکم،

 

آب چون نرم است خود جا وا کند

در زوایای شِکم مأوا کند

 

گر برآمد این نفس هم بیش و کم

گو برآید، ور نیاید هم چه غم،

 

گرچه این طنز است در صرف طعام

وجه دیگر هست در وجه کلام

 

معنی آن اینکه از لطف عمیم

این بدن را از محبّت پُر کنیم

 

وحی و الهام است چون چیزی لطیف

می کند جا باز در جسم عفیف،

 

جان که از علویست گو خواهد بمان

یا بُرو، این گونه تفسیرش بخوان

 

 
۳۰۵
 
آن یکی، یکی را شمشیر هندی آورد و گفت:
-این شمشیر هندی است!
گفت: – تیغ هندی، چه باشد؟
گفت: – چنان باشد که بر هر چه زنی، دو نیم کند! …
گفت: بر این سنگ که ایستاده، بیازماییم!
شمشیر را، برآورد و بر سنگ زد، شمشیر دو نیم شد!
گفت که: – تو گفتی که شمشیر (هندی) آن باشد به خاصیّت که بر هر چه زنی، دو نیم کند؟!
گفت: – اگر چه شمشیر، هندی بود، [امّا] سنگ از او هندی تر بود!
[آری] موسی از فرعون، فرعون تر بود! … (مقالات شمس، صفحه ۸۷)
 

تیغ هندی بود مردی را بدست

(تیغ هندی در کف زنگیِّ مست)

 

قوم پرسیدند او را کای عمو

چیست این؟ چونست از تیغت بگو

 

گفت اگر بر سنگ خارایش زنیم

می کند آن سنگ خارا را دو نیم

 

خواستند از او زند آن را به سنگ،

تیغ را با سنگ اندازد به جنگ

 

زد به سنگ و تیغ بشکست از میان

قوم گفتندش چه گویی ای فلان؟

 

گفت بود این تیغ هندی بس نکو

سنگ خارا بود هندی تر از او

 

 
**
 
دوره فرعون از آن آمد بسر
بود چون موسی از او فرعون تر
 
۳۰۶
 
جهودی، و ترسایی و مسلمانی، رفیق بودند، در راه «زر» یافتند. حلوا ساختند،
گفتند: – بیگاهست، فردا بخوریم، و این اندک است. آن کس خورد که خواب نیکو دیده باشد!
غرض، تا مسلمان را [حلوا] ندهند.
مسلمان نیمه شب برخاست … جمله حلوا را بخورد!
[بامداد] عیسوی گفت:
[دیشب] عیسی فرود آمد، مرا بر کشید [به آسمان]!
جهود گفت موسی مرا در تمام بهشت برد! …
مسلمان گفت: محمّد (ص) آمد گفت:
«ای بیچاره، یکی را عیسی بُرد به آسمان چهارم، و آن دگر را موسی … به بهشت بُرد! تو محروم و بیچاره، برخیز و این حلوا را بخور!»
آنگه برخاستم و حلوا را خوردم!
گفتند: والله خواب آن بود که تو دیدی!
آنِ ما همه خیال بود و باطِل! (مقالات شمس، صفحه ۲۱۱)
 

یک یهودی با یکی ترسای دیر

با مسلمانی سفر کردند و سیر

 

راه و رسم اشتراک انداختند

بهر زادِ راه حلوا ساختند

 

آن یهودی خواست تا تنها خورد

جمله حلوا را و از تهمت رهد

 

گفت می خوابیم و فردا صبحدم

هر که خوابی دید و بهتر زد رقم،

 

دست اوّل او خورد حلوا و بعد

آن که خوابش بوده باشد نیمه سعد

 

روز دیگر عیسوی گفتا که دوش

حضرت عیسی مرا گفتا به گوش

 

خیز تا با هم رویم از این جهان

هر دو تن رفتیم سوی آسمان

 

گفت آن، موسی بیامد سوی فرش

بُرد من را تا به پشت بام عرش!

 

آن مسلمان گفت دیشب نیمه شب

مصطفی را دیدم از توفیق رَب

 

گفت با من، اُمّت دیر و کنشت

هر دو تن رفتند تا عرش و بهشت

 

جایشان خالیست ای جا کرده پُر

حالیا برخیز و حلوا را بخور

 

 
**
 
آن دو گفتندش که بر خوابت ببال
خواب تو خوش بود و خواب ما خیال
 
۳۰۷
 
یکی مُزیّنی (آرایشگری) را گفت که:
-تارهای موی سپید از محاسنم برچین!
مزیّن (آرایشگر) نظری کرد، موی سپید بسیار دید.
ریشش ببرید به یک بار … و به دست او داد گفت که:
-تو بگزین که من کار دارم! (مقالات شمس، صفحه ۹۱)
 

رفت مردی پیش آرایشگری

گفت خواهم ریش من را بنگری

 

هر کجا مویی در آن بینی سپید

بَرکَنی، شاید نگردد آن مزید

 

دید آرایشگر از بخت سیاه

جمله ی موها سپیدند و تباه

 

ریش او ببرید با مقراضِ تیز!

گفت بنشین حالیا دور از ستیز

 

خود جدا کن از سیاهی ها سپید

ز آن که چشم من سیاهی را ندید

 

 
۳۰۸
 
واعظی، خلق را تحریص می کرد:
بر زن خواستن و تزویج کردن – و احادیث می گفت!
و زنان را تحریص می کرد، … بر شوهر خواستن و آن کس (را) که زن دارد تحریص می کرد بر میانجی کردن و سعی نمودن در پیوندی ها – و احادیث می گفت!
از بسیاری که گفت، یکی برخاست که: الصّوفی ابن الوقت!
من مرد غریبم مرا زنی می باید!
واعِظ رُو به زنان کرد و گفت …:
-میان شما کسی هست که رغبت کند [به همسری این مرد]؟
گفتند که: هست!
گفت: تا برخیزد، پیش تر آید!
[زنی] برخاست پیش تر آمد! گفت: رُو باز کن تا تو را ببیند!
که سنّت این است از رسول که پیش از نکاح یک بار ببینند!
[زن] روی باز کرد. [واعظ] گفت: ای جوان بنگر!
گفت: نگریستم! گفت: شایسته هست؟ گفت: هست!
گفت: ای عورت! چه داری از دنیا؟
گفت خرکی دارم، سقایی کند و گاهی گندم به آسیا برد و هیزم کشد، اجرت آن به من دهد.
واعظ گفت: این جوان مردم زاده می نماید و مُتمیّز، نتواند خر بندگی کردن!
دیگری هست؟
گفتند: هست!
همچنین پیش آمد، روی بنمود. جوان گفت: پسندیده است!
واعِظ گفت: چه دارد؟
[کسی] گفت: گاوی دارد.
گاهی آب کشد، گاهی زمین شکافد، گاهی گردون کشد! …
اجرت آن بدُو رسد!
[واعظ] گفت: این جوان متمیّز است، نشاید گاوبانی کند!
دیگری هست؟
گفتند: هست!
گفت تا خود را بنماید! بنمود و گفت:
از جهاز چه دارد؟ گفت: باغی دارد!
واعِظ روی بدین جوان کرد، گفت:
-اکنون تو را اختیار است از این هر سه،
آن جوان بُنِ گوش خاریدن گرفت!
[واعظ] گفت: زود بگو کدام می خواهی؟
[جوان] گفت: خواهم که بر خر نشینم و گاو را پیش کنم و به سوی باغ روم!
گفت: آری، ولی چنان نازنین نیستی که تو را هر سه مُسلّم شود. (مقالات شمس، صفحه ۷۳-۷۴)
 

واعظی در وعظ هر شام و صباح

خلق را تحریص کردی بر نکاح

 

صوفئی در جمع و ابن الوقت بود

این سخن بشنید و از جا جست زود

 

گفت من مردی غریبم، رهگذار

همسری خواهم از این شهر و دیار

 

واعظ آنگه رو به نسوان کرد و گفت،

هست آیا کس که خواهد شوی و جُفت؟

 

یک زنی برخاست، واعظ رُو بدو

گفت رُو بنمای او را ای نکو

 

بعد از آن هم کرد استمزاج شوی

گفت صوفی: باشد اینم آرزوی

 

باز پرسید از زن آن واعظ تو را

جیفه دنیا چه باشد در سرا؟

 

گفت یک خر دارم از مال و نعم

در قبالش زندگانی می کنم

 

شیخ گفتا از برای زندگی

این جوان خوبست، نی خر بندگی

 

هست آیا جفت دیگر این میان؟

یک زن دیگر بپا شد گفت هان

 

روی خود بنمود و مقبول اوفتاد

گفت دارم گاوِ شخمی خوش نهاد

 

باز گفتا شیخ: امّا این جوان

گاوبانی را نشاید، این بدان

 

هست آیا باز جُفت دیگری

یک زن دیگر بدُو گفتا: بلی

 

خویش را بنمود و گفتا او مراست

باغی وز آن باغ عیش من بپاست

 

واعظ آنگه کرد استمزاج شوی

که کدامین را پسندیدی؟ بگوی

 

گفت آن خواهم که بنشینم بخر

گاو را گیرم به پیش اندر گذر

 

رو بباغ آرم برای زندگی

باغبانی – گاوران – خر بندگی،

 

گفت واعظ گرچه باشی خوش ادا

بیشتر از جوع داری اشتها

 

گرچه تا امروز تنها زیستی

لایق این هر سه یک جا نیستی،

 

 
۳۰۹
 
وزیر گفت هزار دینار بستان و این حرکت که شنیدی باز مگوی!
هزار دینار بستد، گفت:
-بدانید که این باد که وزیر رها کرد، من رها کردم. (مقالات شمس، صفحه ۳۲۸)
 

بادی که زیرِ وزیری شد جدا

جمله در مجلس شنیدند آن صدا

 

پیرمردی در کنار آن وزیر

آن زمان بنشسته بودی سر بزیر

 

تا کند فی الفور آن مرد ملُول

قبح مسئولیّتِ آن را قبول

 

با اشارت گفت مرد پیر را

گر بگردن گیری این تقصیر را

 

یک هزاران درهمت بخشم ز مال

پیر گفتا در کمال انفعال:

 

گر صدایی از وزیر آمد بگوش

بود از من، از فقیری پرده پوش!

 

 
۳۱۰
 
دو عارف، باهم مفاخرت و مناظرت می کردند، در اسرار معرفت، و مقامات عارفان! آن یکی می گفت که:
-آن شخص که بر «خر» نشسته است، می آید به نزد من، آن «خدا» است!
-آن دگر می گوید:
-نزدِ من، «خَرِ او» خداست! (مقالات شمس، صفحه ۴۰)
 

دو مُرید عارفِ صوفی تبار

بحث می کردند روزی در گذار

 

آن یکی می گفت، بین آن خر سوار

نزد من باشد خدایی راهوار

 

دیگری گفتا که امّا نزد من

باشد آن خر، کردگار ذوالمنن

 

بحث جهّال است اکثر می کنند

عارفانی کم تر از خر می کنند

 

 
۳۱۱
 
کُو آن مُشبّه (خدا همانند آدمی پندار) تا فریاد کند که:
-وا پیربابای، وا خدای!
چنان که آن مُذَکِّر (واعظ) می گفت که:
-خدا را در شش جهت تصوّر می کند! و نه بر عرش و نه بر کُرسی!
مُشبّهی برجست و جامه ضرب کرد و فریاد برآورد که:
[ای] خدای از جهان گم شوی!
چنان که خدای ما را، از جهان، برون کردی! (مقالات شمس، صفحه ۲۷۵-۲۷۶)
 
کو فرد مُشبِّهی که از دل،
فریاد زند که ای خدایا!؟
 
**
 

یک روز مُذکِّری به منبر

می گفت خدای نیست چون ما

 

در شش جهتش مکن تصوّر

بر عرش و به کُرسیش مبینا،

 

ناگاه مُشبِّهی در آن جمع

جامه بدرید و کرد غوغا

 

نفرین که از این جهان شوی گُم

تا گُم نکنی خدای ما را؟

 

 
۳۱۲
 
گفت: – فرق چیست میان جُزو و جُزوی و میان کُلّ و کُلّی،
گفت: آری!
گفت: فرق چیست؟ [آری] کدام است؟
خندید، گفت: خوش است. (مقالات شمس، صفحه )
 

آن یکی نحوی به مجلس درنشست!

رو به واعظ کرد و گفت آن خودپرست!

 

چیست فرق جزو و جزوی گو به من

یا که کُلّ و کُلّی، ای مرد سخن

 

یک نگاهی کرد در او آن فقیه

چون نگاه عاقلی اندر سفیه

 

گفت: آری! لیک آن مرد عنود

گفت آری چیست؟ این پاسخ نبود

 

گفت می باشد جوابت خاموشی

که تو با این نحوه پندارت خوشی

 

 
۳۱۳
 
آن یکی، یکی را بپرسید که:
-فلان مرد، اهل است؟
گفت: – پدرش … اهل بود. فاضل بود!
گفت: – من از پدرش نمی پُرسم، از وی می پرسم!
گفت: – پدرش سخت اهل بود!!
گفت: – می شنوی چه می گویم؟
گفت: – تو نمی شنوی!
من می شنوم، کر نیستم، می دانم چه می پرسی. (مقالات شمس، صفحه ۲۹۴)
 

آن یکی پرسید دیگر را، فلان

فاضل و اهل است یا نبود چنان؟

 

گفت پاسخ باب او بود این چنین

گفت از بابش نمی پُرسم من این

 

باز گفتا باب او بس اهل بود

مدّعی گفتا سؤالم سهل بود

 

نشنوی آیا؟ کَری؟ ای بیهمال

پاسخی فرمای در خورد سؤال

 

گفت کَر گفتی و این من نیستم

خود تو هستی این چنین، من نیستم

 

 
۳۱۴
 
«ایّوب» با چندان کِرم!! … می گویند:
-دوازده هزار کِرم بود!
می گویند! من نمی گویم. نشمرده ام
گویی شمرده بودند و می گویند:
-از آن [هر] کِرمی [می] افتاد بر زمین،
بر می گرفت، بر تن خود می نهاد! (مقالات شمس، صفحه ۲۹۶)
 

این حدیثم بس شِگفتی ها فزود

بر تن ایُّوب صدها کِرم بود!

 

گوییا بر آن تن رنجور زار

کِرم افزون بود از دو شش هزار!

 

من چو نشمردم ندانم کیف و کمّ!

گوییا آن ها شمردند این رقم!

 

این چنین گویند کاین ایُّوب پیر

از تنش هر کِرم افتادی بزیر

 

باز بر می داشت بر تن می گذاشت!

جای خود با نحو احسن می گذاشت!

 

 
**
 
قائلان این سخن را نیست بهر
از خرد، هم عاجزند از درک صبر
 
۳۱۵
 
هفت صوفی بودند، با هم نشسته چند روز، و محتاج طعام بودند.
و از لذّت ملاقات همدیگر، نمی خواستند که متفرّق شوند از بهر طلب طعام.
خواجه [یی] بر حال ایشان واقِف بود. آمد از دور روی بر زمین نهاد، گفت:
-چه می خواهد خاطِر شما؟
یکی از ایشان گفت:
-برو! لوت [غذاهای لذیذ] مستوفا (کامل، کافی) بساز و بسیار و بی دریغ!
و خانه را خالی [باید] کرد از خرد و بزرگ و از خود نیز،
چنان که هیچ کس، در را نزند!
[خواجه] چنان کرد. گفت [بخود]:
-این ها، هفت کس اند. من لُوت بیست مرد بسازم، از بهر احتیاط، و جمله عیال را به خانه خویشان فرستم و وصیّت [کنم] که زنهار، امروز کسی گرد این خانه نگردد!
و کاسه ها پُر کرد و دسته های نان بر صف نهاد و ایشان را درآورد و بنشاند، و گفت:
-خدمت کردم. از من فارغ باشید که تا شبانگاه، روی ننمایم!
در را طاب بزد، فرار کرد، و چنان نمود که،
-من، رفتم!
و برآمد [بربلندی] … و از سوراخ پنهانی، نظر می کرد که:
-چون می خورند؟
یکان یکان، کاسه پیش می نهادند، و می خوردند، تهی می شد، یکی کاسه دیگر!
ناگهان، یکی پندارم (دردِ شِکم) گرفت و افتاد و به «مقعد صدق» پیوست! …
آن شش، در خوردن ایستادند. ساعتی بود، دیگری پندام گرفت افتاد!
همچنین [یکی پس از دیگری] ، تا آن هفتم ماند بر طعام و بس!
خداوند خانه را صبر نماند فرود آمد، و در را باز کرد، و چنان نمود که از بیرون می آید.
گفت: – شیخ چون بود؟
لوت، مستوفا (غذا کافی) بود؟
چنان که وصیّت (سفارش) کردید، یا نی؟
[صوفی] گفت: – نی!
[خواجه] گفت: – چون؟
[صوفی] گفت:
-اگر مستوفا (کافی، کامل) بودی، من [نیز] زنده نماندی! (مقالات شمس، صفحه ۲۵۷-۲۵۸)
 

هفت صوفی در اطاق خانقاه

بی غذا بودند و محروم از رفاه

 

بر خلایق پُشت و از مردم وِداع

کرده رو در ذکر و او را دو سماع

 

آن چنان از فیض دیدار حضور

جملگی بودند گرم شوق و شور

 

که نَزَد ز آن ها یکی حرف طعام

حرف کسب روزی و صرف طعام

 

تا ز حُسنِ طالع و اقبالشان

خواجه یی آگاه شد بر حالشان

 

خواست فکر هفت تن راحت شود

هفته ها این هفت را مُهلت شود

 

از برای هفت روز هفت تن

برد انواع غذا هفتاد من،

 

جمله را در هفت انبان کرد و بُرد

هر یکی را دست درویشی سپُرد

 

رفت و سر زد روز دیگر خواجه باز

دید، شش تَن خُفته آن جا طاق باز

 

زین میان یک تن نشسته در کنار

کاسه ها خالی و چشمش اشکبار

 

گفت صوفی را که آیا این غذا

بود کافی بهر یک روز شما؟

 

داد زد صوفی، نه کافی بود این

ورنه من هم می شدم نقش زمین

 

 
۳۱۶
 
شخصی در قصّه «جیم» که دعوی کرده بود، و گواه خواسته بودند، ده صوفی را ببرد.
قاضی گفت: – یک گواه دیگر بیار!
گفت: – ای مولانا: وَاستَشهَدوا، شَهیدَینَ مِن رجالُکُم.
(قرآن، سوره ۲، آیه ۲۸۳، یعنی از مردان خود، دو گواه بگیرید)
من، [به جای دو گواه] ده آوردم!
قاضی [با توجه نظریه وحدت وجود صوفیانه] گفت:
-این هر ده، یکی اند. و اگر صد هزار [از اینان] بیاری،
همه یکی آید! (مقالات شمس، صفحه ۳۲۷)
 

آن شنیدم صوفئی در دادگاه

برد ده صوفی به عنوان گواه

 

قاضی او را گفت ای در مانده کار

یک گواه دیگر از بهرم بیار

 

گفت صوفی حکم ذات ذوالجلال

هست در قرآن شهیدین از رجال

 

من به جای این دو ده آورده ام

پنج بار از شرع سبقت برده ام

 

قاضیش گفتا از آن جایی که بود

صوفیان را جمله وحدت در وجود!

 

جملگی را یک عدد پنداشتیم!

شاهدی دیگر از آن کم داشتیم

 

 
۳۱۷
 
تو سؤال چون می کنی؟
مثال تو، و من، همچون آن نای زن است که نای می زد.
در این میانه، بادی از او جدا شد.
نای بر اسفل خود نهاد، گفت:
-اگر تو بهتر می زنی، [بستان] بزن! (مقالات شمس، صفحه ۵۲)
 

نی زنی در گرم گرمِ نی زدن

گشت از او اخراج بادی! از بدن

 

تا نگردد مُفتضح، فی الفور کرد

لوله نی، در نشیمنگاه تن،

 

گفت آنگه با نشیمنگاه خویش

«گر تو بهتر می زنی بستان بزن»

 

نیک باشد این مثَل را بشنود

آن که آرد حرف در بین سخن

 

 
۳۱۸
 
کَل (کچل) کَل را گفت که: – مرا دارُو کن!
گفت:
-اگر من دارو داشتمی سَرِ خود را دارو کَردمی! (مقالات شمس، صفحه ۳۲۲)
 

کَچلی خواست از کَلی دیگر

تا کند رفع شوره اش از سَر

 

گفت گر بود داروی دردم

سَرِ خود را علاج می کردم

 

 
**

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *