Menu

سخنی با همشهری ها

تا بنوشانم میئی از ساغر یزدی و یزد
بر شما، سازم مصوّر منظر یزدی و یزد
گرچه نبود وافی مقصود این کوته سخن
بشنوید ای مهتران از کهتر یزدی و یزد
عزم دارم آتشی از سینه با صد شور و شوق
بر زنم بر هر چه جان از مجمر یزدی و یزد
عزم آن دارم که آتش بر فروزم همچو مهر
بر سر بام فلک از آذر یزدی و یزد
بر فروزم آتش معروف این دیرین دیار
در دل خاموش و سرد منکر یزدی و یزد
باز گویم شمه ای از حال یزد و یزدیان
باز خوانم آیتی از دفتر یزدی و یزد
مانده از دوران دیرین در دل ایران زمین
پای بر جا، شهر انسان پرور یزدی و یزد
می درخشد نور همت چون شعاع آفتاب
تا قیامت بر جین انور یزدی و یزد
پر ز گوهر می شود دریا، گر افتد قطره ای
همچو نیسان اندر آن، از جوهر یزدی و یزد
هر چه آبادی ست هر جا، اندر آن بینی سهیم
کار یا سرمایه و سیم و زر یزدی و یزد
جای آن دارد که پُرسَد تشنه و جویای کار
راه را از رهرو روشنگر یزدی و یزد
تا کشد بیرون چو یزدی آب را از خاک خشک
تا چشد آب حیات از ساغر یزدی و یزد
آب سرخ میوه باغ بهشتی، یا انار
آری این باشد شراب احمر یزدی و یزد
کام هر ایرانی و هر مرد و زن شیرین شود
از قطاب و نقل و شهد و شکر یزدی و یزد
آتش جاوید زرتشت است و آتشگاه او
برقرار، از چوب عود و عنبر یزدی و یزد
گرچه اینجا شعله جاوید می سوزد مدام
کش نسوزید و نسوزد ز اخگر یزدی و یزد
با محبت ملت خونگرم این سامان تو را
می پذیرد گر نشینی در بر یزدی و یزد
شعر و شیرینی ست نقل محفل و بر میهمان
بگذرد خوش بیگمان در محضر یزدی و یزد
شاعران شوره زارانند بس شیرین سخن
شعرشان باشد چنان نقل تر یزدی و یزد
ثانی اِثنِینِ نظامی، وحشی و شد فرخی
این غزلگویان دلاور مفخر یزدی و یزد
شاعران نخبه بسیارند در تاریخ ما
تا چه سر باشد بدوران سرور یزدی و یزد
بر شمردم هر چه را دارم بدان ایمان هست
منکر آن پیش چشمم کافر یزدی و یزد
غیر ذی زرعش چو خاک کعبه شد رشک بهشت
تا کویرش شد منا و مشعر یزدی و یزد
تا قیامت پیشگام کاروان کوشش است
اسب پیشاهنگ پهلو لاغر یزدی و یزد
چون سمندر خیزد و تا عرش بر خواهد شدن
مرغ آتشخوار از خاکستر یزدی و یزد
بگذرد از پهن دشتش شاهراه بر و بحر
بگذراند هر چه نعمت، معبر یزدی و یزد
ثبت شد نامش فراز نام هر نام آوری
از بسیجی وز سپاه و لشکر یزدی و یزد
آنچنان تیپ غدیرش تاخت بر دشمن که گشت
چشم و گوشش کور و کر از تندر یزدی و یزد
هر چه خواهی بود و باشد فرد سربازش شجاع
شهره بود و شهره باشد افسر یزدی و یزد
کس نیابد هر چه گردد، هر کجا گردد بد هر
یک گدا و یک فقیر مضطر یزدی و یزد
در عمل یزدی نمی‌پیچد به پای دیگری
در چمن پیچد به خود، نیلوفر یزدی و یزد
دسته داس و چکش اینجا، نه آن داس و چکش
زیب هر دست است و باشد زیور یزدی و یزد
رشته توفیق و خوشبختی دو سر دارد که هست
یک سر آن آرزوی دیگر یزدی و یزد
یک سر این نخ گره باشد به پای سرنوشت
آن سر دیگر به پا و پیکر یزدی و یزد
در کمال عفت و تقوی و فرهنگ و هنر
همچو مریم پاک باشد دختر یزدی و یزد
هر پدر چون خادمی در خدمت بانوی خویش
چون پدر سالار باشد مادر یزدی و یزد
روح پیمان است دائم ناظر این همسران
حس وجدانست قائم بر سر یزدی و یزد
سینه بی کینه هر یک چو مرمر صاف و پاک
صد برابر صافتر از مرمر یزدی و یزد
جنگ با نفس زیادت خواه در ایام عمر
روز و شب باشد جهاد اکبر یزدی و یزد
می کشد خط قناعت بر بیاض زندگی
تا طراز آید به چشمان، مسطر یزدی و یزد
معنی الفاظ موهوم محال و ممتنع
نیست در قاموس و فکر و باور یزدی و یزد
تشنه کارند و فعال و دلیر و کُشته کار
همدل هم، رهسپار و رهبر یزدی و یزد
بر نیارد چرخ همت گر ز چاه قصد دلو
می گزیند دلو دیگر چنبر یزدی و یزد
بر فراز کارگاهش کاردان مجتهد
جای می گیرد به صدر منبر یزدی و یزد
هر که بیند این همه اعجاز پندارد که هست
لشکر کروبیان فرمانبر یزدی و یزد
پس سخن کوتاه باید تا «جلالی» نشکند
نظم چون خرمهره قدر گوهر یزدی و یزد

(از جلالی)

Pic-Left