۱- | خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست |
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست | |
۲- | هزار سرو چمن را به خاک راه نشاند |
زمانه تا قصب زرکش قبای تو بست | |
۳- | ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود |
نسیم صبح، جو دل در ره هوای تو بست | |
۴- | مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد |
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست | |
۵- | چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن |
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست | |
۶- | تو خود حیات دگر بودی ای زمان وصال |
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست | |
۷- | ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت |
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست؟ | |
معانی لغات غزل(۳۳)
ابروی دلگشا: ابروانی که میان آنها فاصله باشد، ابروان ناپیوسته، ابروان گشاد وباز، کنایه از صورت باز وبشاش.
گشادکار: گشایش کار.
کرشمه: ناز وغمزه و ادا و اطوار توام با اشارات ابرو.
قصب: نی، کتان، جامه نازک کتانی، واحد طول زمین زراعتی، شال کمر و در اینجا مقصود پارچه کتانی است که به عنوان شال به کمر میبندند.
زرکش: زربفت، پارچه یی که در آن رشته های نازک طلا بافته شده باشد.
قصب زرکش: پیراهن زربفت، شال کمر زربفت، شال سر زربفت.
گره نگشود: گرهگشایی نکرد.
دوران چرخ: گردش روزگار.
سررشته: سررشته، سرنخ، سررشته دارکنایه از کسی که مهار کار در دست او و اختیاردار باشد.
سررشته در رضای توبست: مهار کار را به دست و اراده تو داد.
نافه: کیسه کوچک مشک که سرآن را گره زده باشند، نافه آهوی چین که قبلا شرح داده شد و آن نیز گره خورده است.
گره گشای: مشکل گشا، حلاًل مشکلات.
زلف گره گشا: زلفی که آزاد بر شانه ها ریخته و کنایه از زلفی است که گره آن باز شده و برای عاشق مشکل گشاست.
نسیم وصال: کنایه از اشارات و علامات اولیه و حالات و تمایلات معشوق است که عاشق را امیدوار میکند.
معانی ابیات غزل(۳۳)
(۱) آنگاه كه دست تواناي آفريدگار تصوير ابروان گشاده تو را برچهرهات مينشانيد، گشايش كار مرا هم در اختيار اشارات دلبرانه آن ابروان قرار داد.
(۲) و درآن كه دست زمانه با شال زركشي كه بر روي قباي تو ميپيچيد كمر تو را ميبست هزاران اندام سرو مانند را در چمن روزگار به خاك راه نشانيد.
(۳) نسيم اميد بخش سحري تا با اراده تو همسو و هماهنگ شد گره از كار ما گشوده و دهان غنچه را به تبسم باز كرد.
(۴) گردش روزگار مرا به پاي بندي محبت تو كشانيد اما افسوس كه توفيق من بسته به اراده و خواسته بياعتنايي چون تو است.
(۵) گره در كار دل اين ناتوان ميفكن كه نافه دل من با سر زلف گره گشاي تو عهد و پيوند قديمي دارد.
(۶) نسيم جانبخش تمايلات نخستين تو، به من حيات تازهيي بخشيد، اما اشتباه دل من در اين بود كه به وفاي تو دل بست.
(۷) به او گفتم كه از جور بياعتنايي تو عاقبت از اين شهر خواهم رفت، در پاسخم با بياعتنايي گفت برو! كسي پاي تو را نبسته است.
شرح ابيات غزل (۳۳)
وزن غزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
بحر غزل: مجتث مثمن مخبون مقصور
هم در درباره شاه شيخ ابواسحاق و هم شاه شجاع شاعران فحلي حضور داشتند و قصايد غرّايي درهر فرصت مناسب در مدح اين دو سلطان ميسرودند كه نمونههاي آن در ديوان آن شاعران مانند عبيد زاكاني و خواجو موجود است. حال بايد ديد چرا حافظ مانند آنها به قصيدهسرايي روي نياورده است و به هنگام حضور درمجالس در كنار ساير شعرا چه شعري را ميخوانده است؟ وآيا او قادر به سرودن قصيده نبوده يا علتي ديگر داشته است؟ بايد گفت حافظ قادر به اين كار بود كه قصايد مدحيه طولاني بسرايد كما اينكه نمونهيي از آن قصيدهيي است كه در شجاعت و رشادت شاه منصور ازصميم قلب سروده، شاهي كه تيمور به رشادت او اذعان دارد. اما علت اصلي اين كه چرا حافظ به قصيده سرايي روي نياورده و غزلسرايي را پيشه خود ساخته و درهمان قالب غزل و زير پرده ايهام در تعريف شاه زبان گشوده و همزمان با آن تعاريف، گلهها و دردلهاي خود را نيز گنجانيده است همان ويژگي (رندي) اوست.
او ميدانست كه انشاء قصايد غرّاي مديحه به منزله لباس يكبار مصرفي است كه ديگر بار كسي نميپوشد و چشمي بر آن نميافتد او ميدانست كه نام ممدوحين او قابليت ثبت در پيشاني تاريخ به عنوان عناصر افتخارآفرين را ندارد از اينرو در حضور آنها به جاي انشاء قصيده مدحيّه غزلهايي با اشارات رندانه در تعريف شاه وقت ميخواند و اطمينان داشت كه پس از او مشتاقان زيادي غزلهاي او را خواهند خواند و اين همه، بدان گفته شد تا خوانندگان اين سطور عملا هنر (رندي) حافظ را لمس كرده باشند.
اين غزل يكي از غزلهايي است كه حافظ درمدح شاه شجاع سروده و سراپا تعريف و گلايه از اوست يعني در ضمن تعريف صورتي هم از دردل و گلايههاي فيمابين را با خود دارد و ما امروز ميتوانيم با امثال اين غزلها هم به صورت يك غزل عاشقانه برخورد كنيم و همه باتعابير آن پي به روحيه شاعر و رويدادهاي آن زمان ببريم.
شاعر در بيت اول از زيبايي شاه شجاع و روي بشاش او سخن گفته و تقاضاي بذل توجه و اعتناي آن را بخود مينمايد. در بيت دوم در تعريف شاه ميگويد از آن زمان كه دست زمان تو را بركشيد و كمر همت تو را بسته به مقام سلطنت رسانيد مدعيان زيادي را از پيش پاي تو برداشت و در بيت سوم و چهارم ميفرمايد: با نسيم موافقي كه بر پرچم اشتهار تو وزيد دل من وغنچه چمن هر دو گشوده و اميدوار شد و من حاضر به تسليم در بند بندگي تو شدم اما موافقت و اعتناي تو هم شرط بود كه متاسفانه به تحصيل آن چندان نايل نشدم. دربيت پنجم و ششم پس از گلايه ميفرمايد بيش از اين، گره در كار دلي كه متعهد به وفاداري تو است مينداز وبار ديگر همان مضمون بيت چهارم را به صورت ديگري بازگو كرده ميگويد تو در اول كار با تمايلات نخستين خود، برخورد مناسبي با ما داشتي و ما روي آن حساب كرده بوديم افسوس كه اين يكي از اشتباهات اوليه ما بود. وبالاخره در پايان غزل ميگويد روزي به كنايه به تو گفتم اگر آنچنان كه بايد وشايد به قدر و منزلت شاعري چون من اعتنايي نشود به ناچار از اين ديار خواهم رفت و تو در پاسخ به من فرمودي: هر وقت دلت خواست به هركجا ميخواهي برو، كسي پاي رفتار تو را نبسته است.
اين تعابير و ايهامات نه چندان مبهم، اقوي دليلي است بر اين كه حاسدان و معاندان هميشه در كار تخريب روابط فيمابين حافظ وشاه شجاع بودهاند وگرنه براي شاعر بليغ و مسلطي چون او قحط مضمون نبوده است كه دريك غزل به ظاهر تعريف، مضامين بيت چهارم و ششم اين غزل را بدين صورت كه هست پياده كرده و بيتوجهي شاه را به خود چنين بازگو نمايد
***
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست