۱- |
رفت آن دلبر و در جمع، دگر حاضر نیست |
|
بر پریشانی دل باختگان ناظر نیست |
|
|
۲- |
گفتمش خاطرِ ما هم شده یک چند بمان |
|
گفت این تَرک نه از قهر و بدین خاطر نیست |
|
|
۳- |
می روم تا که فراموش کُنیدم که دلم |
|
بیش از این قابل تقسیم شدن، آخر نیست |
|
|
۴- |
می روم تا که شود چند دل، آرام که دل |
|
در نگهداشتن این همه دل قادر نیست |
|
|
۵- |
آن که معشوقه اش عشّاقِ فراوان دارد |
|
مهر می ورزد و در کار خودش ماهر نیست |
|
|
۶- |
همگی ناظرِ یک قبله و مسحورِ خودید |
|
ورنه مقبول و دلارام شما ساحر نیست |
|
|
۷- |
شد به ما باطنتان ظاهر و امّا به شما |
|
آنچه در باطنِ ما می گذرد ظاهر نیست |
|
|
۸- |
رفت و افسوس که دیگر قفسی را که شکست |
|
هیچ قادر به نگهداری این طایر نیست |
|
|
۹- |
صبر درمانِ دلِ عاشقِ صادق باشد |
|
این «جلالی» ست که صادق بود و صابر نیست |
|
|