۱- |
در آسمانِ تیره بختم ستاره نیست |
|
در سینه ام ز آتش عشقی شراره نیست |
|
|
۲- |
با دست و پای بسته به دریا فتاده را |
|
حاجت به دست و پا زدن و تخته پاره نیست |
|
|
۳- |
بهر دلی که نرم نگردد به لطف خوش |
|
راهی به جز مطابقه با سنگ خاره نیست |
|
|
۴- |
سیر از گرسنه هیچ ندارد خبر بدان |
|
رنج پیاده نیز به ذهنِ سواره نیست |
|
|
۵- |
چشمی که بر جمال تو افتد میان جمع |
|
جز بر رُخِ تو، هیچ به فکر نظاره نیست |
|
|
۶- |
گفتم بگو چه چاره کنم دردِ هجر را |
|
گفتا بِکَش، مَکَش به رُخَم هیچ چاره نیست |
|
|
۷- |
گفتم مگر که عقل «جلالی» مدد دهد |
|
دیدم اسیر پنجهِ عجز است و کاره نیست |
|
|