Menu

غزل شماره ۷۰

70

۱- در آسمانِ تیره بختم ستاره نیست
در سینه ام ز آتش عشقی شراره نیست
۲- با دست و پای بسته به دریا فتاده را
حاجت به دست و پا زدن و تخته پاره نیست
۳- بهر دلی که نرم نگردد به لطف خوش
راهی به جز مطابقه با سنگ خاره نیست
۴- سیر از گرسنه هیچ ندارد خبر بدان
رنج پیاده نیز به ذهنِ سواره نیست
۵- چشمی که بر جمال تو افتد میان جمع
جز بر رُخِ تو، هیچ به فکر نظاره نیست
۶- گفتم بگو چه چاره کنم دردِ هجر را
گفتا بِکَش، مَکَش به رُخَم هیچ چاره نیست
۷- گفتم مگر که عقل «جلالی» مدد دهد
دیدم اسیر پنجهِ عجز است و کاره نیست
 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *