Menu

حرف چ

 

 

 

چ

چا

[tSa]

 

[پ ۱: ۴۲۲]

چاه [م.ت].

چائی

[tSaji]

 

[پ ۳: ۲۲۳]

چای [پ ۱: ۴۵۳].

 

چاپونی

[tSapuni]

 

[پ ۳: ۲۱۰]

سعی در صحبت کردن با لهجۀ تهرانی برای کسی که تهرانی نیست (احتمالاً از واژه ژاپونی آمده است) [گویش: ۷۴]/ اشتباه سخن گفتن، نادرست حرف زدن، معمولاً به افرادی اطلاق می‌شود که می‌خواهند زبان خود را کنار بگذارند و به زبان دیگری سخن بگویند، امّا نمی‌توانند درست اطلاق کنند [م.ت].

 

چاپونی گَف زَدَن

[tSapuni-gæf-zEdæN]

 

[پ ۳: ۲۱۰]

(ر.ک به چاپونی)

 

چارْ رو، [-] ا وِل کِردَن

[tSar-ru-[-]-a-vel-kerdæN]

 

[پ ۲: ۲۴۴]

(چهار روز، [-] را رها کردن) کنایه از این که کسی را برای مدّت کوتاهی به حال خود گذاشتن، دست از سر کسی برداشتن [م.ت].

 

چارْسو

[tSa:rsu]

 

[پ ۲: ۲۳۴]

چهار سو: یکی از محلّات قدیمی یزد، نزدیک محلّۀ یهودی ها [گویش: ۷۴]/ چهار راه، جایی که از چهار طرف بدان راه باشد [م.ت].

 

چاش

[tSaS]

 

[پ ۴: ۱۲۲]

چاشته: غذای نیمروز، ناهار [یزدی: ۱۰۳]/ هنگام ظهر [گویش: ۷۵]/ میانۀ روز را گویند، یک پاس از چهار پاس روز که میانۀ روز باشد، ظهر، نیمۀ روز، نصف النهار ضحی، چاشتگاه، فراح، وقتی که قریب نصف شدن رسد، روند [دهخدا ۵: ۷۰۲۱].

 

چاشْتْ

[tSaSt]

 

[پ ۱: ۴۱۴]

(ر.ک به چاش).

 

چاق و چُماقْ کِرْدَن

[tSaq-o- tSomaq-kerdæN]

 

[پ ۱: ۴۱۲]

شال و کلاه کردن، لباس پوشیدن و خود را آراستن [یزدی، ۱۰۴]/ لباس پوشیدن و خود را آراستن به طور اغراق آمیز، بیش از اندازه خود آرایی کردن، توجّه در پوشیدن لباس [گویش: ۷۵]/ سر و وضع خود را آراستن [پ ۱: ۴۵۲]/ راهی شدن، حاضر شدن [م.ت].

 

چاییدَن

[tSajidæN]

 

[پ ۳: ۲۱۵]

سرما خوردن [گویش: ۷۴]/ چایمون: سرما خوردگی [یزدی: ۱۰۴]/ چایمان کردن، زکام کردن، چاهیدن، سرما خوردن [دهخدا ۵: ۷۰۶۵].

 

چَخْریسُک

[tSaxrisok]

 

[پ ۱: ۴۲۸]

جیرجیرک [یزدی: ۱۰۵]/ جیرجیرک سبز درخت [پ ۱: ۴۵۲]/ حشره ای بزرگ که بیشتر در درخت توت دیده می شود (وجه تسمیۀ صدایش این است که با ساییدن پاهای زبر و دندانه دارش به هم تولید می کند و شبیه صدایی است که از چرخ ریسندگی سنتی شنیده می شود [گویش: ۷۶]/ جانوری شبیه به ملخ و کوچکتر از او و بالهای او در زیر کاسه پشت او می باشد و پیوسته فریاد می کند خصوصاً شبها، پرنده ای نیز هست به بزرگی گنجشک و در خراسان او را چرخ ریسو می گویند [دهخدا ۵: ۷۱۱۲].

 

چِراغِ خوراک پَزی

[tSera:F-e-xora:k-pEzi]

 

[پ ۳: ۲۱۲]

نوعی چراغ نفتی مخصوص است که برای پخت و پز به کار می رفته است[م.ت].

 

چِراغْ دَسّی

[tSeraF-dæssi]

 

[پ ۲: ۲۴۶]

چراغ دستی[م.ت].

 

چِراغون کِرْدَن

[tSeraFuN-kerdæN]

 

[پ ۲: ۲۳۵]

آراستن با چراغ ها، آراستن با روشنایی [م.ت].

 

چَرْچین

[tSærtSin]

 

[پ ۲: ۲۳۹]

چرچی: زنی از دوستان و آشنایان و یا بستگان بیماری که امید شفایش نیست، داوطلبانه و محض ثواب خود را با چادر یا عبایی سیاه رنگی می پوشاند و برای جمع آوری مواد اوّلیۀ غذای بیمار به در خانه ها و کوچه و بازار می رود. وی سبد یا بادیه ای زیر چادر به دست می گیرد که گودی آن از بیرون چادر نمایان است و با دست دیگر چوبدستی برای راندن بچه های شیطان محلّه که گاه در پی آزار او بر می آیند. اگر بیمار مرد باشد، عرق چین یا کلاه بر سر می گذارد و بورنده ای نیز بر چهره دارد تا شناخته نشود. عقیده بر آن است که اگر بیمار از غذایی بخورد که از دست چشم زخم زننده باشد، بهبود می یابد [یزدی: ۱۰۶]/ در یزد، گاهی برای مداوای بیماران، آش نذری می پختند و برای فراهم کردن مواد اوّلیۀ آن زنی در حالی که با چادر خود را پوشیده و صورت خود را هم مخفی کرده، با در دست گرفتن طشتی مسّین و ضربه زدن به آن بدون این که کلامی به زبان آورد، به در خانۀ همسایه ها یا اهالی محل رفته و از هر کس که مایل باشد، چیزی مانند برنج یا نخود و … بدهد، می گیرد. اکثراً این کار را برای جلوگیری از چشم زخم صورت می گیرد [گویش: ۷۶]/ به افرادی اطلاق می شد که از اقوام بیمارانی بودند که از آنها قطع امید شده بود. این افراد برای جمع آوری مواد غذایی، خود را سپید پوش کرده و به درب خانۀ اهالی محل می رفتند و بدون سخن گفتن موادی را می گرفتند و داخل کشکول و یا کیسه خود قرار می دادند. قدما اعتقاد داشتند، اگر بیمار خوراکی را بخورد که از دست فردی که به او چشم زخم زده، گرفته شده باشد، شفا می یابد [م.ت].

چَرچین دَر کِردَن

[tSærtSin-dær-kerdæN]

 

[پ ۲: ۲۳۹]

(ر.ک به چرچین).

 

چَرْخ و چَنْبَل

[tSærx-o- tSæmbæl]

 

[پ ۱: ۴۲۶]

ابزار و وسایل، مال و اموال [م.ت].

 

چَرونْدَن

[tSEruNdæN]

 

[پ ۳: ۲۲۲]

چراندن [م.ت].

 

چَش

[tSæ:S]

 

[پ ۲: ۲۳۳]

چشم، به چشم [گویش: ۷۷].

 

چَشْ تو چَشْ کِردَن

[tSæS-tu- tSæS-kerdæN]

 

[پ ۳: ۲۱۹]

روبرو شدن، برخورد کردن [م.ت].

 

چَشا

[tSESa]

 

[پ ۳: ۲۱۱]

چشمان [م.ت].

 

چَشْ دَریدَه

[tSæS-dEridE]

 

[پ ۳: ۲۱۶]

چشم دریده، چشم سفید، بی شرم و حیا [م.ت].

 

چَشْ چَرونی

[tSæS– tSEruni]

 

[پ ۳: ۲۲۲]

چشم چرانی، نظر بازی [م.ت].

 

چَشْ خوردَن

[tSæS-xordæN]

 

[پ ۴: نسخه مجازی]

چشم زخم خوردن، نظر خوردن [م.ت].

 

چَشْ راه کِرْدَن

[tSæS-ra-kerdæN]

 

[پ ۴: ۱۲۳]

منتظر ماندن، انتظار کشیدن، چشم به راه بودن [م.ت].

 

چَش غُرَّه

[tSæSForrE]

 

[پ ۳: ۲۱۹]

چشم غُرنه: چشم غُره [یزدی: ۱۰۸/ گویش: ۷۸]/ با خشم نگاه کردن، نگاه با عصبانیت، چشم خوره [م.ت].

 

چَش کِرْدَن

[tSæS-kerdæN]

 

[پ ۲: ۲۳۹]

نظر زدن، چشم زخم زدن [گویش: ۷۸].

 

چَشِ مَل

[tSES-e-mæl]

 

[پ ۱: ۴۳۱]

چشم مخمور و ملایم و زیبا [م.ت].

 

چَشْ وا کِردَن

[tSæS-va-kerdæN]

 

[پ ۲: ؟]

چشم باز کردن [م.ت].

چِشونَه

[tSeSunE:]

 

[پ ۲: ۲۴۱]

(چه + ایشان + است) ایشان چه مشکلی دارند؟ [م.ت].

 

چَشونْدَن

[tSE:SundæN]

 

[پ ۲: ۲۳۳]

چشاندن [م.ت].

 

چَشْ هَم زَدَن

[tSæS-hæm-zE:dæN]

 

[پ ۲: ۲۴۵]

کنایه از یک لحظۀ کوتاه، یک چشم به هم زدن [م.ت].

 

چِطَری

[tSetæri]

 

[پ ۴: نسخه مجازی]

چگونه، چه طوری [م.ت].

 

چِطُوْ

[tSetow]

 

[پ ۲: ۲۴۵]

چه طور، چگونه [م.ت].

 

چِطُوْ شُد

[tSetow-Sod]

 

[پ ۲: ۲۴۵]

چطور شد، چگونه شد [م.ت].

 

چَغَل

[tSæFæl]

 

[پ ۱: ۴۱۹]

سفت و محکم [پ ۱: ۴۵۲]/ کلفت، سفت و سخت، شاید از سَغ گل آمده باشد [یزدی: ۱۰۹]/ گوشت یا مواد خوراکی سفت یا ناپز (گاهی در مورد مواد غیر خوراکی و سفت هم گفته می شود [گویش: ۷۹].

 

چَغْمالَه

[tSæFmalE]

 

[پ ۱: ۴۱۴]

دست و پنجه، سلیقه [پ ۱: ۴۵۲].

 

چُفْ

[tSof]

 

[پ ۲: ۲۳۵]

چفت، بسته، کلون [پ ۱: ۴۵۲]/ (ر.ک به چفت).

 

چُفْتْ

[tSoft]

 

[پ ۱: ۴۱۷]

چفت، کلون [یزدی: ۱۰۹]/ محکم، ایمن، در سابق برای بستن درهای چوبی بر روی کنارۀ بالایی در اطاق، زنجیری متّصل به یک حلقه تعبیه شده بود که از آن برای بستن در استفاده می کردند. برای این کار، حلقه را روی قفل آهنینی که بر روی چهار چوب نصب بود، می انداختند، در صورت لزوم می شد قفلی هم بر آن زد [گویش: ۷۹]/ تنگ و چسبان باشد که نقیض فراخ و گشاد است، تنگ و چسبان که چست نیز گویند، سفت و تنگ و چسبان. چوبی را نیز گفته اند که در زیر عمارت شکسته نهند تا نیفتد، تیری که مانند پشت بند جهت نگاهداری بنا قرار می دهند [دهخدا ۵: ۷۱۸۹].

 

چَفْتَه

[tSæftE]

 

[پ ۱: ۴۱۷]

چوگان: چوبی خرّاطی شده برای گوی بازی بچّه ها یا جوانان که با آن به زیر گوی می زنند و بازی کنان دیگر لازم است که گوی را از روی هوا بگیرند [گویش: ۷۹]/ سر گوسفند، چغده، چوبی به مقدار سه وجب که طفلان در دست گرفته، بر سر چوب کوچکی سر تیز به قدّ یک وجب آن چنان زنند که چوب کوچک بر هوا جهد و در وقت برگشتن بر کمر آن زنند تا دور رود، در یزد، چوگانی راست و منقض را گویند به طول نیم ذرع یا سه چارک و در گو بازی کاربرد دارد [دهخدا ۵: ۷۱۹۰]/ وسیله ای چوبی و چوگان مانند برای بازی محلّی گو و چفته [م.ت].

چَک رختن

[tSæk-rextæN]

 

[پ ۱: ۴۱۶]

زاد و ولد حشرات، تخم ریختن حشرات، کنایه از زاد و ولد زیاد [ع.ج].

چَکوندَن

[tSEkuNdæN]

 

[پ ۲: ۲۳۳]

چکاندن [م.ت].

 

چُلُفتَه

[tSoloftE]

 

[پ ۱: ۴۱۷]

چُلمَن، در هم تنیده، کلاف سر در گم، آشیانۀ پرندگان [یزدی: ۱۱۱]/ آشفته و درهم و نامنظم، پلو خمیر و به هم چسبیده، لانۀ پرنده ها [گویش: ۸۰]/ کلاف سر در گم، درهم [پ ۱: ۴۵۳].

 

چَنْبَل

[tSæmbæl]

 

[پ ۱: ۴۲۶]

چنبر [پ ۱: ۴۵۳]/ محیط دایره را گویند به صورت مطلق، چنبر دَف، چنبر افلاک، حلقه، هر چیز حلقه مانند، قَلّاده و گردنبند [دهخدا ۵: ۷۲۵۶].

چَن تا

[tSæ:Nta]

 

[پ ۲: ۲۳۷]

چند تا [م.ت].

 

چَندون

[tSænduN]

 

[پ ۲: ۲۳۷]

چندان [م.ت].

 

چُنَه

[tSonE:]

 

[پ ۲: ۲۳۹]

چانه [گویش: ۸۱].

 

چوری

[tSuri]

 

[پ ۱: ۴۱۴]

جوجۀ پرندگان [پ ۱: ۴۵۳]/ جوجۀ مرغ [یزدی: ۱۱۲]/ ماکیان [گویش: ۸۲]/ جوجۀ کوچک مرغ، بچۀ ماکیان که تازه از تخم برآمده و پرهای اوّلی آن نریخته باشد [دهخدا ۵: ۷۳۰۴].

 

چوغور

[tSuFur]

 

[پ ۱: ۴۱۱]

گنجشک [گویش: ۸۲/ پ ۱: ۴۵۳]/ از انواع آن: سیاه، گُرک و … می باشد [یزدی: ۱۱۲].

 

چو و چِرِش

[tSu-o-tSereS]

 

[پ ۴: ۱۲۵]

چوب و متعلّقات آن [م.ت].

چُولی

[tSowli]

 

[پ ۱: ۴۳۴]

کج و کوله شدن انگشتان و دست و پا که در اثر بیماری های مفصلی یا استخوانی یا فلج به وجود می آید [گویش: ۸۲]/ قوزی و کج و کوله [پ ۱: ۴۵۱]/ کجی، خمیدگی، اوریب [دهخدا ۵: ۷۳۱۲].

 

چویی

[tSuji]

 

[پ ۱: ۴۲۱]

چوبی، از جنس چوب [م.ت].

 

چه جور

[tSedZur]

 

[پ ۱: ۴۱۲]

به سختی، بیان کنندۀ سختی و شدّت عمل و یا انجام عمل با تندی است (چه جورَم)، مثال: چه جور گرفتم زدمش: به سختی او را زدم [م.ت].

 

چه حال و روزی؟

[tSe-ha:l-o-ruzi]

 

[پ ۴: ۱۳۰]

احوالت چطور است؟ وضعیّتت چگونه است؟ [م.ت].

چیتْ

[tSit]

 

[پ ۴: ۱۲۴]

نوعی پارچه، پیشت پیشت: لفظی که برای راندن گربه به کار می برند [گویش: ۸۳].

 

چی چی

[tSi- tSi]

 

[پ ۳: ۲۲۲]

چه چیز [م.ت].

 

چی چیت بِگَم

[tSi- tSit-begæm]

 

[پ ۳: ۲۲۲]

به تو چه بگویم (چگونه وصف کنم، چگونه توضیح دهم)، کنایه از غیر منتظره بودن و غیر قابل وصف بودن موضوع [م.ت].

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *