صد درد به دل دارم و گفتن نتوانم
بیدار شب و روزم و خفتن نتوانم
گوش شنوائی که کند فهم سخن نیست
دردِ دل خود با همه گفتن نتوانم
دل از غم ایام به تنگ آمده چندیست
در دل چکنم درد نهفتن نتوانم
گویای گهر گونه سخن بودم و اکنون
دُرِّ سخن باکره سُفتن نتوانم
بسته ست مرا دست، غم دلبر و آوخ
اشک از رخ چون آینه رفتن نتوانم
گوشِ کر و سنگین و سبک مغز زیاد است
با اینهمه دون مایه، دَر اُفتَن نتوانم
خاموشم و تهمت زده گویند (جلالی)
لب بسته و این گفته شنفتن نتوانم
یزد ـ ۱۳۹۴/۰۴/۰۱