Menu

بی کتاب

 

 

دیده به هم نیاید از فرط خیال خواب کو
ساغر و جام شد تهی، باده چه شد شراب کو

 

پای کشیده اند از خانه بنده، دوستان
در سر شب ایاب کو، گاه سحر ذهاب کو

 

غیر سراب پیش رو، نیست چو نیک بنگرم
مردم دیده پر سدم چشمه کجاست آب کو

 

در شب تیره چشم من خیره بود بر آسمان
نیست ستاره ای چرا، ماه چه شد، شهاب کو

 

آنکه حواله می دهد، دُرد به خیل دُرد کش
می شنود پس از دعا: جام شراب ناب کو

 

داده پیام دلبرم سوی من آید از وفا
کیست که باز پرسدش، جهد چه شد شتاب کو

 

زیر فتادم از زبر، ز اسب و رزین زندگی
زین سواریم چه شد مرکب و آن رکاب کو

 

هر چه کتاب داشتم، رفته برای می گرو
هی به (جلالی) این قدر، داد نزن کتاب کو

 

یزد ۱۳۹۳/۱۲/۳

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *