Menu

غزل شماره ۳۸

37

۱- بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
۲- هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
۳- می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
۴- وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
۵- نزدیک شد آندم که رقیب تو بگوید
دور از درت این خسته رنجور نماندست
۶- صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
۷- در هجر تو گر چشم مرا آب نماند
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
۸- حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *