Menu

حکایت

حکایت1

شاعر شیرین سخن و گزیده گوی جناب آقای علی باقرزاده (بقا) دوستی بی همتا و هم صحبتی با صفا و در انواع شعر و سخن و لطیفه تواناست در این جا به پاره ای از مکاتبات منظوم فیما بین اشارت می رود:

شعر زیر را (بقا) سروده و به یزد ارسال داشتند:

حکایت

 

زاهدی مرد و در بهشت برین

شد به پاداش کرده جای گزین

 

رفت روزی به گوشه ی دوری

به هر گشت و گذار با حوری

 

دید همسایه ی جوانش را

که بس آزرده بود جانش را

 

می چمد بر فراز ابر سپید

با نگاری به روی چون خورشید

 

در کفش ساغری پر از صهبا

در برش دلبری چو گل زیبا

 

فارغ البال گرم کار خود است

سرخوش از وصل گل عذار خود است

 

گفت با حور این چه راز بود

از چه وی در نعیم و ناز بود

 

گر که پاداش بد به جز بد نیست

علت این رفاه و راحت چیست

 

حور گفتش چو نیک در نگری

زو نبینی سیاه بخت تری

 

ز آن که آن دلبری که در بر اوست

هست بی رخنه از اشارت دوست

 

شیشه  می که زو سرافرازست

سر آن بسته و تهش باز است

 

کرده تغییر جای روزنها

مانده او با هزار غم تنها

 

نه و راهست شربتی در جام

نه تواند ز یار گیرد کام

 

نیک بختان روزگار (بقا)

شادکامند اگر به دیده ی ما

 

جمله هستند همچو آن مسکین

از درون تلخ و از برون شیرین

 

و پاسخی که برای ایشان ارسال شد به شرح زیر است:

جنت مکان

 

روز پیشین به مجمع رفقا

نامه ای دیدم از جناب (بقا)

 

این (بقا) بلبلی خوش الحانست

گل گلزار شعر ایرانست

 

در تن مرده ی ادب جانست

اهل یزدست و در خراسانست

 

چون که در نامه بود ذکر حقیر

نامه را خواند این حقیر فقیر

 

شعری از خود (بقا) نگاشته بود

تخم مضمون بکر کاشته بود

 

شعر آن دوست شد فراموشم

لیک مضمون اوست در گوشم

 

بهتر آنست باز گویم من

آن چه را گفت اوستاد سخن

 

همچو جان در حصار قالب تن

هست مضمون از او و شعر از من:

 

زاهدی بی ریا و پاک سرشت

مرد و یک راست رفت سوی بهشت

 

در یکی غرفه ی بهشت برین

شد به امر خدای جایگزین

 

داشت این زاهد شریف امین

مرد همسایه ای به روی زمین

 

مرد همسایه مرد پستی بود

پی فسق و فجور و مستی بود

 

نه به یاد خدا و صوم و صلواة

نه به فکر ادای خمس و زکوة

 

خالی از رحم و از شقاوت پر

مردم آزار و مال مردم خور

 

روز بود این پلید بد کردار

پی صید زنان شوهردار

 

شب همی بود تا به گاه سحر

با شکار حرام هم بستر

 

این چنین می گذشت سالش و ماه

کرد ایام عمر خویش تباه

 

تا که روزی به جاده ای سر خورد

همچو سگ زیر چرخ ماشین مرد

 

گفت زاهد به حکم نص حدیث

به جهنم شد این لعین خبیث

 

الغرض زاهد نکو کردار

در بهشت برین چو یافت قرار

 

دید در غرفه ی یمینی خویش

باز همسایه ی زمینی خویش

 

در کفش شیشه ی شراب طهور

در برش خفته لخت و عریان حور

 

زاهد ساده لوح زین دیدار

به شگفتی شد آن دقیقه دچار

 

گفت با حور یار و همدم خویش

ماجرا را به ترس و با تشویش

 

گوش شیطان و گوش یزدان کر

این چه رسم عدالتست دگر

 

من به کار خدای حیرانم

علت کار را نمی دانم

 

کز چه این ملحد کثیف لعین

جا گزیده ست در بهشت برین؟

 

یا ترازوکش خدا کورست

یا که میزان عدل ناجورست

 

حور گفتا اگر کنی نظری

نیک در کنه حال او نگری

 

راز این کار بر تو گردد فاش

که بود در عذاب این اوباش

 

نیک بنگر ببین که شیشه ی می

که به امر خداست در کف وی

 

شیشه نبود که حقه ی رازست

سر آن بسته و تهش بازست

 

از ته باز! بن قرابه مدام

غیر حسرت نریزد اندر کام

 

همچنین آن نگار خوش اطوار

که به پهلوی او گرفته قرار

 

گر چه خوش منظرست و طنازست

ته او بسته و سرش بازست

 

ته او بسته است و ممهورست

چشمه ی فیض بخش او کورست

 

چشمه ی آب اگر شود مسدود

بهر تشنه ست حکم آتش و دود

 

با می و با نگار کنج بهشت

ایزدش بی می و نگار، بهشت

 

هست از این بهشت حاصل او

حسرت حور و باده در دل او

 

تا بدین جا رسانده بود سخن

یار دور از دیار شاعر من

 

گر چه جاری چو آب بود آن نظم

بود مضمون آن ثقیل الهضم!!

 

آخر ای شاعر عزیز (بقا)

کار بد داده ای به دست خدا

 

شعر و مضمون تو پسند بود

منطق شعر نیم بند بود

 

شیشه گر ته گشاد و بسته سرست

تو گمان برده ای که بی ثمرست

 

یا زن سر به مهر بی روزن

نتواند دهد به تمکین تن

 

من که خود رند عافیت سوزم

راه این کار بر تو آموزم

 

تا بدانی که این عذاب الیم!

مشکلی نیست پیش مرد حلیم:

 

گر مرا در بهشت راه دهند

ره به پاداش صد گناه دهند!

 

بعد با من چنان کنند عمل

می کنم آن چه گویمت مجمل:

 

بطری خالی خیالی را

شیشه ی ته گشاد خالی را

 

می کنم زیر پیرهن پنهان

روم از غرفه سوی باغ جنان

 

با طمأنینه می شوم پویان

سوی کوثر علی علی گویان

 

چون رسم پیش کوثر و محبوب

می کنم شیشه را پر از مشروب

 

می خورم از شراب کوثر مفت

آن چنان باده ای که نتوان گفت

 

چون شدم مست از شراب طهور

باز گردم به سوی غرفه و حور

 

حور را همچو جان به بر گیرم

در برش پای تا به سر گیرم

 

بند او را به دست باز کنم

حالت سجده اش دراز کنم

 

می کنم هر چه قدر ناز کند

آن چه محمود با ایاز کند

 

باز گر (راه) چاره شد مسدود

می کنم وسع کار را محدود

 

تن اگر بود همچو قصر بلور

از درون و برون بود یک جور

 

باشد آنگه وظیفه ام روشن

نان کشم پشت شیشه روغن

 

هست صد بار این عمل به از این

که شوم مضطر و ملول و حزین

 

در بهشت برین که ماتم نیست

بیش و کم نیست پشت و رو هم نیست

 

ای خدا خواهم از تو چاره ی کار

و قنا ربنا عذاب النار

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *