بار دیگر (بقا) قصیده ای به نام (غفلت) در پاسخ شعر (واقعیت) سروده و به یزد ارسال داشتند .
در این جا عین قصیده ی ایشان و پاسخ مربوطه از نظر صاحبدلان می گذرد.
بودم چو غنچه تنگدل از جور روزگار
کز ره رسید قاصد و آورد خط یار
خندان شدم چو گل که به همراه نامه بود
شعری چو عقد گوهر و چون در شاهوار
شعری بدیع چون دم جانبخش باد صبح
شعری لطیف چون نفس خرم بهار
دکتر جلالیان هنری مرد شهر یزد
بار دگر ز لطف مرا کرد شرمسار
داروی درد جان و دل خسته ام بیافت
گفتا: به میل خویش رویم از میان کنار
در گوشه ای خموش بامداد طبع شعر
سازیم واقعیت هر چیز آشکار
از دست لطف یار ستانیم جام عشق
از کید روزگار بمانیم بر کنار
آری رفیق آن چه بگفتی درست لیک
هرگز نبوده است به دست کس اختیار
بودی به اختیار اگر از چه رو نبود
مخلوق را فرشته اقبال در کنار
بودی به اختیار اگر از چه رو بود
فرزانه در مرارت و دیوانه شادخوار
بودی به اختیار اگر کی طلب کند؟
مسکین به عمر خویش غم و رنج بیشمار
بودی به اختیار اگر کی کند قبول
کس جز کنار کشت و لب جوی و وصل یار
بسیار آرزو که نهان گشته زیر خاک
بسیار کارها که بماندست نیمه کار
دانم که عمر میگذرد همچو برق و باد
دانم که هیچ کس نکند زندگی دو بار
چرخ کهن ز غفلت ما استوار گشت
صد گونه حکمت است در این غفلت آشکار
از غفلت است ریشه ی آبادی جهان
از غفلت است این همه آثار بیشمار
غفلت چنان گرفته بشر را که روز و شب
مانند عنکبوت تند گرد خویش تار
چون مار گشته است نگهبان گنج زر
مردم گزا شده ست در این خاکدان چو مار
گردد چو گاو عصار از صبح تا به شام
برگرد چرخ و غافل از این چرخ کجمدار
مائیم همچو هم نفسان مست و عاقبت
گیتی برآورد ز دل و جان ما دمار
گر عقل بود در سر انسان چرا رود
بهر فنای خویش به میدان کارزار
گر عقل بود نوع بشر را چرا کند
ویرانه آن چه را که نموده ست برقرار
گر عقل چیره بود به مردم چرا کنند
جان را برای خاطر یک گرده نان فگار
گر عقل بود در سر ما از چه رو کنیم
مصروف کار بیهده این عمر مستعار
بَل هم اَضَلّ بخوانده خداوند راستین
ما را که خرتریم به کردار از حمار
از کار شعر بهره ندیدیم ز آن که نیست
غیر از فریب مایه اشعار آبدار
«غاوون» بخوانده است خدا خیل شاعران
برده ست گر چه نکته اِلاّ الذّین به کار
نسبت به شاعری نتوان داد خویش را
زیرا به کار شعر نمانده ست اعتبار
با نان شاعری نتوان کرد زندگی
از نام شاعری نتوان داشت افتخار
هرگز ندیده است کسی بخشش از لئیم
هرگز نچیده است کسی میوه از چنار
در عصر ما ز سعدی و ناصر نشان نماند
افتاده کار دست گروهی سیاهکار
رفتند شیرمردان از بیشه ی هنر
نبود به جز شگالی و خوکی به مرغزار
از خیل عندلیبان خالی شده چمن
وز گله غزالان پاک است کوهسار
دیگر کسی نمی شود بانگ مرغ عشق
دیگر کسی نمی شنود نغمه ی هزار
مردان شیر گیر ز مسند پیاده اند
تا بر خر مراد شده روبهان سوار
بردند آبروی سخن را ز شعر خویش
جمعی وقیح و بی هنر و پست و میگسار
جمعی بلند گیسوی کوتاه فکر گول
انبوه ریش ابله و فارغ ز ننگ و عار
کار سخن رسیده به جایی ز ابتذال
کز شرم پیش خلق نگردیم آشکار
بیتی بحسب حال فرو خوانم از (طراز)
گوینده فصیح جوان مرگ آن دیار
« شاعر نشان دهند به یکدیگر اهل شهر
چونان که اهل باد به خرگوش و سوسمار »
باید (بقا) که رخت به ملک رضا کشیم
ایمن شویم بلکه ز اندوه روزگار
درد فزون و محنت بسیار خویش را
درمان کنیم با مدد آفریدگار
آباد باد ساحل آن گوهر کویر
سیراب باد گلشنش از آب خوش گوار
ار جو که تن درست به مانند دوستان
در سایه ی عنایت و الطاف کردگار
مشهد- چهارم بهمن ۱۳۵۳ – (بقا)