Menu

دیوان بلخ

 

حکایتی شنو از نَحوَهِ قضاوتِ بلخ

اگر چه می شود اوقاتِ هر چه قاضی، تلخ

چنین کنند روایت: به حالِ بیم و امید

مسافری، به سحرگه، به شهرِ بلخ رسید

در آن سکوتِ سحرگاه و خلوتِ خاموش

ز بام مسجدی این گفته اش رسید به گوش:

به قولِ مَردُمِ این شهرِ غرقِ فسق و گناه

اَقُولُ اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاّ الله

به قول مَردُمِ بلخِ مُقَلِّد و گمراه

اَقول اَنَّ محمّد، بُوَد رسولُ الله

شنید مَرد و شُدَش پا چنان ز حیرت سُست

چنانکه می نتوانست راه رفت دُرُست

برای آنکه شود از قضیّه مستحضر

که چیست حکمتِ آن بانگ و ز آن در آرد سر

نمود بر دَرِ مسجد، درنگ، در بر زن

که ناگهان به درآمد جوانی از مَأذَن

برفت پیش و بکردش سلام و پرسشِ حال

سِپس نمود از آن نَحوَهِ اَذانش سؤال

بگفت این چه اَذانی بُوَد که می گفتی؟

نبود بهتر اگر دُر چنین نَمی سفتی!

جواب داد که این قصّه اش دراز بُوَد

مَباد آنکه تو را شوقِ کَشفِ راز بَوَد

مَپُرس از من و دست از سماجَتَت بردار

مَنِ یهودی بی چاره را مکن آزار

به محض آنکه مُؤذِّن نمود در گفتار

به دین خویش و یهودیّتِ خودش اقرار

شُد آن غریبِ مسافر، چنان حَریصِ خبر

که خواست هر چه نکوتر از آن درآرد سر

قِبالِ پُرسشِ بسیار و اِلتماسی چند

شنید این سخنان را از او به صد تَرفَند

که از جَماعتِ دستاربَندِ گول و سَفیه

به شهر، بَنده خدایی، بُوَد وَلیِّ فَقیه

چنان دقیق بود در حسابِ خَرجِ زکوة

که مو ز ماست کَشَد، خاصه در اَذانِ صَلوة

حقوق فردِ اَذان گویِ مسجد و مِنبَر

نهد مناقصه تا مَبلغی دهد کمتر

من از میانه جمعی شدم بَرنده و حال

به پنج دفعه بگویم اَذان، بدین منوال

به قولِ مردمِ این ناحیت اذان گویم

که من یهودیم و راهِ دینِ خود پویم

کنون بدان که در این شهرِ خالی از برکات

چنین وَلیِّ فقیهی ست قاضیُ القضّات

غریبِ شهر چو اینگونه شرحِ حال شنید

اَز او نشانیِ قاضی القُضات را پرسید

گرفت نیک نشانی و رفت و پیدا کرد

کنارِ مَحکَمه خود را به گوشه ای جا کرد

نرفته دیر زمانی که از دَر آمد دَر

شکسته پای یکی سارقِ قوی پیکر

سلام کرد و چو حاجی، به وقتِ حَج کردن

به سینه دستِ ادب بَسته، کَرده کج، گردن

به حالِ گریه به صد آخ و داد گفت چنین:

به قَصد و نیّتِ دُزدی شدم شب پیشین

به پُشتِ بامِ سرایِ مشایخ التّجار!

که شد ز بختِ بد، او از صدایِ پا بیدار

فَرار کردم و از پُشتِ بامِ آن ملعون

به کوچه پَرت و شدم پا شکسته غرقه به خون

شکست پایم و من شاکیم ز مالکِ آن

که آن حصار بینداختم ز آب و زِ نان

گر ارتفاعِ حَصارش چُنین که هست نبود

مرا شکایت از این مَرد و این شکست نبود

بِرَس به دادِ من ای قاضی القُضاتِ دیار

که اوفتاده ام از کار و از سَرِ دیوار

شنید تا که از آن دُزد، قاضی آن اوصاف

نمود سُرفه ای و کرد سینه اش را صاف

به دستِ ضابِط خود حُکم جَلبِ تاجر داد

گرفت ضابِط و آن را به رویِ چشم نهاد

نرفته دیر زمانی که تاجر بدبخت

کَشان کَشان ز دَر آمد بدونِ جامه و رَخت

بگفت قاضیِ عادل! که گِردِ خانه و دار

چرا بلندتر از حدّ نموده ای دیوار؟

که گاه زیر جَهیدن به اِضطرار، ز سر

چنین شکسته شود پایِ سارقِ مُضطَر!

به اِستنادِ جُروجُ القِصاص در قرآن

کنون شکستنِ پای تو را دَهَم فرمان

پرید رَنگ ز رُخسارِ تاجر آن دم و گفت

که ای فَقیهِ شریف! اِی به عدل و اِحسان جُفت!

گناه از من بیچاره یا که از دُزد است

که دُزد را به سزایِ عَمل چُنین مُزد است

به قصدِ دُزدی اگر سویِ بام نامده بود

نه پا شِکستَش و نی شُد قیافه خون آلود

جواب داد وِرا، قاضی القُضاتِ فَقیه

برای دُزدیش او بعد از این شود تَنبیه

ولی شکستن پایش شبانه، موقعِ کار!

بدانکه علّت آن است ارتفاعِ حصار

چو دید تاجرِ بدبخت می شود مشمول

که تا قِصاص شود و آنگهی شود معلول

بگفت من به خداوند می خورم سوگند

نکرده ام به سراپرده، این حصار بُلند

هر آنچه گَشته اگر نادرست یا که درست

بُوَد ز نقشهِ معمار و باید او را جُست

شنید قاضیِ عادل! دفاعِ تاجر را

نهاد حُکم به کف ضابطینِ فاجر را

که بین آن همه معمار از وَضیع و شریف

کنند بانی و معمارِ خانه را توقیف

بِرَفته، گَشته و برگَشته ضابطین، این بار

پس از یکی دو سه ساعت به هَمرهِ معمار

در آن سراجه عدل! و میان وَحشت و بیم

نمود قاضی، معمارِ خسته را تفهیم

که این بلندیِ دیوار از تَسامُحِ توست

چرا نکرده ای آن را به حدّ خویش درست؟

که پایِ سارقِ بدبخت نشکند در شب

بیفتد از تب و تاب و فُتَد ز تاب و زِ تَب

جواب داد که رسم است بینِ هر معمار

که بیست رَج، بنماید بلند هر دیوار

من این طریقه و سنّت نداده ام تغییر

نه از من است که از خِشت زن بود تقصیر

گُمان بَرَم که وِرا بوده مَخزَنِ گِلِ مُفت

چرا که بی حد و بی مَر زده ست خِشتِ کُلُفت

شنید قاضی و دستور داد تا هر جا

به هر دیار بُوَد، خِشت زن شود پیدا

عَلی الصّباح مسافر دوباره شد حاضر

بِشُد قضاوتِ قاضی القُضات را ناظر

چنین نمود روایت به دیگران آن مَرد

که مَرد خِشت زن اینگونه شانه خالی کرد:

به مَحضِ آنکه شد از کَمّ و کِیفِ امر آگاه

کشید از سرِ ترسِ قِصاص از دِل آه

بگفت حضرت قاضی گناه از من نیست

گر ارتفاع فزون تر شِده ست از رَج بیست

گناهکار، در این کار شخص نجّار است

که از کُلُفتیِ قالِب، بلند، دیوار است

کُلُفت تر بگرفته ست قُطرِ قالِب را

خطا از اوست ، ببینید خَبطِ جالِب را

خلاصه: در پیِ اِحضارِ مَردَکِ نجّار

ز ترس کرد به جرم نکرده اش اِقرار

شنید قاضی و گُفتا به نَصِّ حُکمِ قِصاص

تَمامِ قالِبِ آن خشت را به صورت خاصّ

به هر طریق که آسان تر است و از هر سو

درونِ مقعَدِ آن بی نوا کُنَند، فرو

شنید حُکم، چو نجّار تیره روز بگفت

که ای به کار قَضا طاق و با عدالت جُفت!

برای اَرَّه کشیدن مُدام، موقعِ کار

نِشسته است به روی نِشیمَنَش، نَجّار

شَوَد، نِشیمَنَش ار پاره یا که وُسعَت جُست

به سویِ خود نتواند کشید اَرَّه درست

دُکانش تَخته و از این قِصاص گردد لَنگ

که هر فارخ نشیمَن بُوَدش روزی تنگ

ولی مراست یکی آشنا که وَرّاج است

به حرفِ مُفت و بُوَد هم چراغ و حلّاج است

به کارِ مُشته زدن بر کمانِ حَلّاجی

نشسته بر سرِ زانو به کار وَرّاجی

چو زانُوانش بُوَد بر نشیمنش غالب

ضرر نمی کند از حِقنَه کردنِ قالِب

شنید قاضی و داد از برای رفع علاج

به دستِ ضابطِ خود حُکمِ جَلبِ آن حَلّاج

رسید ضابط و اجرای حُکمِ جالب شد

درنگ ناشده قالِب به کونش قالِب شد

**

به بلخ کرد یک آهنگری گناه و فرار

به شوشتر به عوض مسگری زدند به دار

بس است نَقد  «جلالی» ز قاضیانِ کُبار

«چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار»

ونکوور (کانادا) ۱۳۸۴/۳/۱۵

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *