Menu

گفتگو با خدا

 

 

شعری از رابیند رانات تاگور، به نقل از صفحه ی ۸ ضمیمه ی اطّلاعات، روز یکشنبه اوّل مهرماه ۱۳۸۶ شمسی، شماره ی ۲۴۰۵ روزنامه ی اطّلاعات

خواب دیدم دوش، گَشتم روبرو

با خدایِ خویش و کَردَم گفتگو

اوّل از رویِ ادب کردم سلام

بعد گفتم با کمالِ اِحترام:

چند پرسش با شدم ای ذوالمِنَن

گر تو را وقت است پاسخ ده به من

حَقّ تبسّم کرد و با رویی نکو

گفت: بی حدّ است وَقتم، بازگو

گفتم: ای پروردگارِ دادگر

گو به من آیا چه خِصلت از بَشر

اندر این دنیا، در ایّام مدید

در تو می آرد شگفتی ها پدید؟

گفت ایزد: این که خلق از خاص و عام

در زمان کودکی خواهد مُدام

تا شود همچون بُزرگان، زودتر

پیر و گردد نامدار و مُشتَهَر

بعدِ چندی، گاهِ پیری باز او

می نماید کودکی را آرزو

یا که سازد بی سَبَب در طولِ سال

تندرستی را فدایِ پول و مال

بعد چون بیمار گشت و بی نوا

می کند آن پول را خرجِ دَوا

یا که باشد مُضطَرِب در ماه و سال

بهر آتیّ و بُوَد غافل ز حال

تا، رَوَد فرصت ز دست این بنده را

تا ببازد حال و هم آینده را

یا که باشدشان گُمان از بخت بد

که نمی میرند هرگز تا اَبَد

چون در آنها نیست مقصد یا هدف

وقت را سازند بی پروا تلف

زندگانیشان به سانِ مُردن است

وقتِ مُردن، گاهِ حسرت خوردن است

**

لحظه هایی چند در نزد خدا

با ادب بودم خموش و بی صدا

عاقبت گفتم: بگو ای دادگر

چه توقّع داری از نوعِ بشر

چه بیاموزند اَندَر زندگی؟

تا عمل سازند حینِ بندگی

گفت با من این چُنین آن لاشریک

بندگان باید بیاموزند نیک

که نمی باشند قادر، تا به خویش

دیگری را کرده عاشق دل پریش

تا که گردد واله و شیدایشان

دَمبِدَم اُفتد به رویِ پایشان

آن چه را فی حَدِّ ذاتِه قادرند

اینکه خود بر دیگران عاشق شوند

باید آموزند از خبطِ حواس

می نسازند از سر غفلت قیاس

خویش را از دیگران برتر به ذات

یا که در خلقت و یا دیگر صفات

باید آموزد چو بذر اندر زمین

می تواند کاشت در کَس بذرِ کین

طُرفة العینی، ولی در رفعِ آن

در تمام عمر باشد ناتوان

باید آموزد که ثروتمند نیست

آنکه دارد بیش از صد یا دویست

آن غنی باشد به واقع در مَثَل

کاحتیاجش هست در حَدِّ اَقَلّ

باید آموزد که اندر این جهان

بَس بود اِنسان، نهان و در عیان

که ورا چون خویشتن دارند دوست

لیک چون مغزند اندر زیر پوست

هیچ نتوانند ظاهر کرد بیش

پیشِ چشم خلق اِحساساتِ خویش

باید آموزد که در یک آن پدید

می توان شد شیء واحد با دو دید

دو نفر یک جا به یک نقطه نگاه

کرده ، بیند این سفیده و آن سیاه

بیند این، یک چیز را مانند گِل

آن دگر بیند چو گُل با چشمِ دل

باید آموزد که کافی نیست این

عَفوِ مُجرِم خاصه گر از مؤمنین

اَرجح آن باشد که آن مرد غیور

خویش را بخشد به هنگامِ قصور

**

چون رسید این جا سخن در حین خواب

با تواضع گفتم: ای عالیجناب

از تو ای ذاتِ اَحَد دارم سپاس

چیزِ دیگر هست از دستورِ خاص

تا نهد هر بنده بر آن وقع بیش

پیش چشمِ خود کند سرمشقِ خویش

گفت با «الله اکبر» آن اَحَد

این که من هستم، همیشه، تا اَبَد

برگرداننده به شعر فارسی: دکتر عبدالحسین جلالیان(جلالی)

یزد پنج شنبه ۱۳۸۶/۷/۵

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *