Menu

خاندان آل مظفر

خاندان-آل-مظفر

از آنجا که بیشتر دوران زندگانی حافظ در زمان حکومت آل مظفر در شیراز سپری شده است جای آن دارد که یک نظر اجمالی به این خاندان که از یزد برخاسته و حدود هفتاد و هفت سال قریب هفت نفر آنها بر بخش بزرگی از ایران حکومت کرده اند بیندازیم.

 

بنابر روایت مطلع السعدین مردی به نام غیاث الدین حاجی خراسانی در قریه سخاوند خواف پای به عرصه وجود نهاد و در زمان استیلای چنگیز به یزد مهاجرت کرد. او مردی تنومند و درشت استخوان و شجاع بود. نوشته اند که در یزد کفشی که به پای او رود پیدا نشد و مشهور است که وزن شمشیر او سه من و نیم بوده است. این مرد عظیم الجثّه دارای سه پسر به نامهای: ابوبکر- محمد و منصور بود که همگی با پدر خویش در دستگاه علاءالدوله حاکم وقت یزد یعنی در دستگاه اتابکان یزد خدمت می کردند.

 

از ابوبکر و محمد اولادی نماند لیکن از منصور سه پسر به نامهای: امیر محمد، امیر علی و امیر مظفر بجای ماندند که سومی از همه شجاعتر و دلیرتر بود. گویند امیر مظفر شبی در خواب دید که قرص خورشید از خانه اتابک علاءالدوله به درآمده در گریبان او غروب کرد و به پنجاه پاره تقسیم شده از دامن او فرو ریخت و برای تعبیر خواب به شیخ دادا عارف نامی یزد مراجعه و چنین شنید که حکومت از خاندان اتابک علاءالدوله حاکم یزد به خاندان او منتقل خواهد شد.

 

امیر مظفر پس از فوت اتابک در زمان پسرش یوسف شاه علاءالدوله مدارج ترقّی را طی کرده و در امور محوّله از خود لیاقت بروز داد در آن زمان جماعتی از دزدان در کوه بنان و بیابانهای اطراف یزد ناامنی ایجاد کرده بودند. یوسف شاه امیر مظفر را به دفع آنان فرستاد و او آنها را قلع و قمع کرده تعداد زیادی اسیر گرفت. پس از آن نیز بارها با اشرار مقابله و در همه موارد فتح و ظفر با او بود. در همین ایام یوسف شاه به علت کشتن ایلچیان ارغون خان مغول و ترس از عواقب آن از راه کرمان متوجه سیستان شد و امیر مظفر از او جدا شده به کرمان آمد و بالاخره در میبد رحل اقامت افکند و به اردوی ارغون خان پیوست و توسط او به منصب یساولی منصوب گشت و پیوسته کار او بالا می گرفت.

 

در سال ۷۰۰ هجری در اواسط جمادی الثانی خداوند فرزندی پسر به نام امیر مبارزالدین محمد به امیر مظفر و همسرش کیخاتون داد که این پسر همان مؤسس سلسله آل مظفر و هم نخستین سلطان مقتدر این سلسله می باشد. امیر مظفر در سال ۷۱۳ هجری بیمار و در ایام بیماری بوسیله معاندین مسموم شده دار فانی را وداع گفت و جسد او را در مدرس میبد که از جمله مستحدثات خود او بود به خاک سپردند. از او یک پسر یاد شده بالا و یک دختر باقی ماند که در زمان حیات پدر به همسری پسر عموی خود امیر بدرالدین ابوبکر درآمده در نتیجه امیر مظفر از این دختر صاحب سه نواده پسر شده بود.

 

پس از مرگ امیر مظفر کلیه مناصب او به پسر نوجوانش امیر مبارزالدین محمد واگذار گردید و در سال ۷۱۹ حکومت ولایت یزد را نیز بدو سپردند تا اینکه در سال ۷۳۶ سلطان ابوسعید بهادرخان دار فانی را وداع گفت (حافظ در این زمان در شیراز نوجوانی هجده ساله بود) و چون از خاندان چنگیز شخص لایقی نبود که حکومت را در دست گیرد از هر کجا و از هر سری سودای حکومت مشهود، در نتیجه امیر مبارزالدین محمد مظفر در یزد علم استقلال برافراشت و کرمان را در سال ۷۵۱ به تصرف خود درآورد و پس از آن در سال ۷۵۴ اصفهان را نیز به متصرّفات خود افزود.

 

در همین ایام جنگها و کشمکشهایی بین امیر مبارزالدین و به سرکردگی پسرانش شاه محمود و شاه شجاع با شاه شیخ ابواسحاق اینجو درگرفت. از جمله در سال ۷۵۷ شاه شیخ ابواسحاق به اصفهان آمد و در آنجا متحصّن گردید و اصفهان در اثر این تحصّن در محاصره امیر مبارزالدین درآمد. بالاخره شاه شیخ ابواسحاق که در منزل شیخ الاسلام مخفی شده بود اسیر گردید و به شیراز برده شد و در روزی که امیر مبارزالدین محمد در دروازه سعادت آباد شیراز در تختگاهی قرار داشت شاه را به حضور او آوردند و این مکان همان جایی بود که شاه شیخ ابواسحاق در زمان حکومت خود دست به ساختن عمارتی بس بزرگ و باشکوه و همانند ایوان کسری زده و برای یادبود عظمت ایران زمین بنا نهاده بود. در کنار این عمارت و در میان میدان امیر مبارزالدین رو به شیخ ابواسحاق کرده و می پرسید: امیر حاجی را تو کشتی؟ و در جواب می شنود که: به دستور ما او را کشتند و امیر مبارزالدین حکم به قصاص او داده و به دست پسر کوچک امیر حاجی در ماه جمادی الاولی به سال ۷۵۸ کشته می شود.

 

شاه شیخ ابواسحاق مردی بلندنظر و طالب عظمت ایران و مردی خوش گذران و سخاوتمند و با گذشت بود اما احتیاط را که لازمه کشورداری است رعایت نمی کرده چنانکه امیر حاجی را که از اجله سادات محله درب مسجد نو و حاج شمس الدین نامی را که پیشوای محله باغ نو بود بکشت و اهل شیراز از این دو واقعه سخت دل آزرده شدند. امیر مبارزالدین هم از این افکار عمومی بهره برداری کرده و رقیب را به صورت ظاهر حکم شرع قصاص کرد. می گویند شاه شیخ ابواسحاق که مردی فاضل و شاعر و مصاحب حافظ بوده در حال مرگ این دو رباعی را به صدای بلند می خواند:

 

افسوس که مرغ عمر را دانه نماند

امید به هیچ خویش و بیگانه نماند

دردا و دریغا که در این مدت عمر

از هرچه بگفتیم جز افسانه نماند

**

با چرخ ستیزه کار مستیز و برو

با گردش دهر در میاویز و برو

یک کاسه زهر است که مرگش گویند

خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو

**

 

و خواجه حافظ شیرازی که در زمان قتل شاه ابواسحاق چهل ساله بود درباره ی قتل شاه شیخ ابواسحاق و یاد خیر از او چنین می فرماید:

 

بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل

هست تاریخ وفات شه مشکین کاکُل

خسرو روی زمین غوث زمان بواسحاق

که به مه طالع او نازد و خندد هر گُل

جمعه بیست و دوم، ماه جمادی الاول

در پسین بود که پیوسته شد از جزء به کلّ

**

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

 

امیر مبارزالدین محمد پس از رسیدن به کمال قدرت در تقویت ارکان شریعت! و برانداختن رسم شرابخواری و ضلالت! کمر همّت بربست. او از طرفی مجری اوامر شریعت و در سخت گیری تا به سر حدّ نهایت مصرّ بود و از طرفی دیگر مردی سفّاک و فطرتاً بیرحم بوده در اجرای حکم اعدام لحظه ای درنگ نمی کرد. او به دست خویش قریب هشتصد نفر را سر برید. رفتار این مرد مستبد با فرزندان خویش نیز در کمال خشونت بود بطوریکه شاه شجاع فرزند خود را که جوانی زیبارو و با فراست و دارای فضل و کمال بود در انظار تحقیر و او را کریه المنظر می خواند! همچنین در حضور دیگران به فرزندان خود دشنامهای ناروا می داد. عاقبت کار به جایی کشید که فرزندان او پدر را گرفته از دو چشم نابینا و به حبس انداختند و این واقعه در سال ۷۶۰ هجری زمانی که حافظ چهل و دو ساله بود اتفاق می افتد. حافظ در این باره می فرماید:

 

دل منه بر دنیی و اسباب او

زآنکه از وی کس وفاداری ندید

تا آنجا که:

شاه غازی خسرو گیتی ستان

آنکه از شمشیر او خون می چکید

… آنکه روشن بُد جهان بینش بدو

میل در چشم جهان بینش کشید

**

 

آخرالامر در اواخر ربیع الاول ۷۶۵ پس از گذشت چهار سال و هفت ماه پدر کور پیر درگذشت و حافظ در این زمان مردی چهل و هفت ساله بود. در سال ۷۶۵ میان شاه شجاع و برادرانش محمود شاه جنگی درگرفت که به پیروزی شاه محمود انجامید لیکن بار دیگر در سال ۷۶۷ شاه شجاع پیروزمندانه شیراز را متصرّف شده و سالها مصدر کار بود. بالاخره در سال ۷۸۶ بیمار و ناتوان شده به مرض نقرس درگذشت. او بیست و شش سال مصدر کار بود که دو سال و کسری از آن برکنار و در تمام این مدت با حافظ معاشر بوده است. پس از مرگ شاه شجاع و برابر وصیّت او حکومت شیراز به فرزندش سلطان زین العابدین رسید و او مدت کوتاهی به حکمرانی پرداخت و در اثر جنگهایی که میان او و افراد خاندانش اتفاق افتاد اصفهان و نطنز را هم به متصرفات خود افزود تا اینکه در اثر عدم تمکین پیغام صلح آمیز امیر تیمور گورکان و سرپیچی از ملاقات با تیمور و پس از یک سلسله حوادث که به تفصیل در تواریخ ضبط است تاب مقاومت نیاورده به شوشتر گریخت و در آنجا به دست شاه منصور گرفتار و محبوس گردید. شاه منصور پس از گرفتار شدن زین العابدین به شیراز روی آورد و شاه یحیی را که در شیراز بود براند و خود بر اریکه قدرت مستقر گردید شاعر شیرین سخن حافظ در این باره می فرماید:

 

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

 

شاه منصور مردی شجاع بود. او حقوق و مقرّری اطرافیان و علماء را از نو برقرار کرد و حافظ از این بابت خوشحال شده اشعار با مطلع زیر را انشاء کرد:

 

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم

یعنی غلام شاهم و سوگند می خورم

 

در زمان شاه منصور سلطان زین العابدین محبوس از حبس فراری و در سال ۷۹۱ با عموی خویش سلطان احمد همدست شده عازم شیراز گردید لیکن کاری از پیش نبرده به ری گریخت و در آنجا گرفتار آمده او را به نزد شاه منصور فرستادند و در سال ۷۹۲ هجری به دست شاه منصور مکحول و از دو چشم نابینا گردید و این درست مقارن سالی است که خواجه حافظ در شیراز بدرود حیات گفت.

کوتاه سخن آنکه امیر تیمور گورکان در دهم ماه رجب ۷۹۵هجری خرد و بزرگ باقیمانده این خاندان را یکجا به قتل رسانید. تنها دو نفر کور یکی سلطان زین العابدین و دیگری سلطان شبلی را به سمرقند فرستاد و آنها در آنجا می بودند تا اجل آنها فرا رسید و چنین بود ماجرای حکومت خاندان آل مظفر که از یزد برخاستند و متجاوز از هفتاد سال بر قسمتی از ایالات ایران حکمرانی داشتند و سهم اعظم عمر و زندگانی حافظ با زمان حکمرانی این خاندان مقارن بود.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *