۱- |
قرص خورشید چو پنهان شد و در کوه نشست |
|
آمد از خانه برون دلبر و قلّاده به دست |
|
|
۲- |
رُخ برافروخته از باده و او را دیدم |
|
با وفادارِ مُراقب که نگهبانش هست |
|
|
۳- |
پیش رفتم، به ملاحت، دو لب از طعنه گشود |
|
گفت هشیاری اگر! گام مَنِه در بَرِ مست |
|
|
۴- |
عارف و عاقل و هر لاف زنِ فلسفه باف |
|
نتواند که کند دَرکِ من باده پرست |
|
|
۵- |
خواستم تا دَهَمَش پاسخی از رویِ صواب |
|
چند گامی به عقب رفت و به رویم در بست |
|
|
۶- |
گُفتمش، ای ز شرابِ عِبَنی مست و خراب |
|
هیچ معشوق به عاشق، دَرِ امّید نبست |
|
|
۷- |
باز کن این در و چشمی به من انداز که تا |
|
باده ی چشم تو مستم کند و باده پرست |
|
|
۸- |
ناگهش حال، دگرگون و بشد نادم و گفت |
|
خواهش صدق تو تندیس غرورم بشکست |
|
|
۹- |
باز کردم در از این رو که شکستی تو مرا |
|
با تواَم ، با تو از این بعد «جلالی» در بَست |
|
|