Menu

در رثاء مرحوم دکتر سیّد ضیاء قریشی

19-دکتر-سیّد-ضیاء-قریشی

باز این عجوز حیله گر، این دهر کوزه گر

این نقش بندِ نقش بهم ریزِ خیره سر

 

جامی که آب و رنگ و جلا داشت در کمال

زد بر زمین و محو شد آن نقش و بی اثر

 

این کهنه کارِ بوالعجب این پیر کِشت کار

رو کرد سوی مزرعه بی گاه و بی خبر

 

با داس مرگِ خویش درو کرد کِشته ای

و آن کِشته را به باد فنا داد و بر هدر

 

ای رهبری که می گذری مست و بی خیال

غافل ز مکر و حیله این چرخ پرخطر

**

این است رسم دهر ستمکار کجمدار

**

ما را به کارگاه جهان اعتبار نیست

بَر داده و نداده ی او اختیار نیست

 

زین روزگار و مرکب این رند زین سوار

حاصل برای دیده به غیر از غبار نیست

 

آن را که عقل نیست دو چشمش به راه اوست

و آن را که هست، هیچ از او انتظار نیست

 

این را بدان که زندگی چند روز ما

بر هیچ نظم و قاده ای استوار نیست

 

بانک نشاط نیست فرادار گوش را

غیر از غریو مردم شب زنده دار نیست

**

نادان به خواب راحت و داناست بی قرار

**

در باغ کم درخت کویری ز دیرباز

روییده بود سرو بلندی و سرفراز

 

در شهر شُهره بود و سبک بار و سرشناس

در شاهراه همّت و اخلاق یکّه تاز

 

بهر عوام ضربِ مثل بود، در خلوص

بهر خواص کارگشا بود و کارساز

 

افسوس کِش زمانه مجالش نداد و بُرد

امّا ز یاد، کی رود این درد جانگداز

 

بر صفحه ی خیال بُوَد نقش روی او

هم صبح و ظهر و شام و به هر رکعتِ نماز

**

بر پرده های پُر نَم چشمانِ اشک بار

**

این دوست در کمال ادب بود و اعتدال

ماهی دوباره بود مرا دیدنش مجال

 

در شعر داشت سبک (ریاضی) و همچو او

می بود بذله گوی و بهر حال اهلِ حال

 

در چند روز پیش چنین مستفاد شد

روحش مکدّر است و پریشان بود خیال

 

هرگز نبود باورم این نکته کاین عزیز

فرصت نیاورد که رسد بدر تا هلال

 

او رفت و از فراق دل من گرفته است

نبود میسّرم دگر این دوست را وصال

**

باشم دریغ گویِ وی از روی اِعتذار

**

این بود شرح آن که به ارزش چو گوهر است

فرزندی از سلاله ی زهرای اطهر است

 

نثرش میلح و موجز و مقبول و مستدّل

در راستای مطلب و شعرش چو شکر است

 

نامش بود ضیاء قریشی و در دیار

ذکر جمیل و شهرت او سایه گستر است

 

این شاعر شریف که رفت از میان ما

پُر نام و کم نظیر چو کبریت احمر است

 

او گرچه رفت، گفت به گوشم سروش غیب

ناخورده باده در دل تاک است و ساغر است

**

گل رفت و مانده گلبُن و گل آورد به بار

*****

بشد دکتر ضیاءالدین قریشی

از این دنیا و خلقی گشت مغموم

 

«جلالی» دل غمین می بود و شعری

سرود از بهر آن مغفورِ مرحوم

 

در آن دم با خدای خویشتن گفت

به گاه ثبتِ آن تاریخ مقسوم

 

گر او حیّ عِندَ رَبِّه یُرزَقون است

مدد فرما که این مصراعِ مختوم

 

چنان باشد که در تفهیم این امر

خلایق را بود اعجازِ منظوم

 

ندا آمد به جمع پنج تن شد

«قریشی میهمان، حیّ است و قیّوم»

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *