مردِ رندی به نزد دلّاکی
رفت و سر را به دست تیغ سپرد
تا که دندان مفت هم بکشد
گونه اش را به دست خویش فشرد
ناله ها کرد از بُنِ دندان
که از این درد حال خواهم مُرد
گفت دلّاک باز گو ای شیخ
طاقتت را کدام دندان برد ؟
گفت دهان من (انیاب!)
متورّم شده ست و فاسد و تُرد
این بگفت و چنین جواب شنید
مرد و چون یخ به جای خویش فسرد:
بعد کندن غذا چسان یابی ؟
ور بیابی چگونه خواهی خورد ؟
یزد – ۱۳۶۸/۱/۲۰