…
مهر نگار در دل و تاجی ست بر سرم
من را به سر کلاه نهاده است دلبرم
بر فرقم این کلاه بُود تاج مهر یار
نامَردَم ار که بی کله آنی به سر برم
خشکیده است آب محبت به جوی لطف
شرمنده ملاطفت دیده تَرَم
آتش به جان من زده این عشق بی ثمر
سوزان چو شمع هر شب و درگیر آذرم
بردار تاج از سرم ار بی محبتی
پامال خود کن ای مه بی دین کافرم
ور ذره ای ز عاطفه باقی ست در دلت
آور برون ز زیر غم و درد پیکرم
ما از کلاه عشق (جلالی) به روی سر:
خیری ندیده ام، چنین است باورم
یزد ـ ۹۹/۸/۸