…
تا تو را بینم به ره چون پاسبانم چشم را
تا که راحت بینمت سوی تو رانم چشم را
مرغ روحم میکند پرواز چون بیند تو را
نی غلط گفتم که من خود می پرانم چشم را
دیده گر بیند تو را ای باعث آرام جان
میکند بیزار از غم همچو جانم چشم را
می نشانم مردمان دیده را از شور و شوق:
بر سر آب روان و می فشانم چشم را
گر نه بیند مردمم چون خشک رودی بینمش
یا چنان فرد گدای کور دانم چشم را
فاش گویم، دیده ام در راه اگر بیند تو را:
بر سریر بام اخضر می نشانم چشم را
جام در دست و (جلالی) همچو یارش یا چو رود:
در خیال بردن دیر مغانم چشم را
یزد ـ پنج شنبه ۹۹/۷/۱۰