Menu

تالی رود

تا تو را بینم به ره چون پاسبانم چشم را
تا که راحت بینمت سوی تو رانم چشم را

 

مرغ روحم میکند پرواز چون بیند تو را
نی غلط گفتم که من خود می پرانم چشم را

 

دیده گر بیند تو را ای باعث آرام جان
میکند بیزار از غم همچو جانم چشم را

 

می نشانم مردمان دیده را از شور و شوق:
بر سر آب روان و می فشانم چشم را

 

گر نه بیند مردمم چون خشک رودی بینمش
یا چنان فرد گدای کور دانم چشم را

 

فاش گویم، دیده ام در راه اگر بیند تو را:
بر سریر بام اخضر می نشانم چشم را

 

جام در دست و (جلالی) همچو یارش یا چو رود:
در خیال بردن دیر مغانم چشم را

 

یزد ـ پنج شنبه ۹۹/۷/۱۰

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *