…
دلی که در غمِ عشقی به سر برد شاد است
خرابه ایست که با دسترنج آباد است
زبان به کام خموش است چون به گوش کَران:
نمی رسد که در آن پنبه سد فریاد است
امید داد، از آن دلبری خطاست که او:
مدام رهسپر راه ظلم و بیداد است
شود تباه همه سعی صلح و من نکنم:
برای آنکه به اقدام قهر آزاد است
نمی کنم که جنونست اگر عمل سازم:
به چشم خلق، که در کار فصل استاد است
از آن عمل نکنم چون نمی برم از یاد:
نصیحتی که ز پیر طریقَتم یاد است:
مکن عمل، عمل بد که ناکسان گویند:
(جلالی) از غم عشق است شاد و فرساد است
یزد ـ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴