عمر بر باد و بدن خسته و بی جان شد حیف
راه جا مانده کج و معوج و پیچان شد حیف
خنده و قهقهه پای از لب و از کام کشید
دیده چشم چران یکسره گریان شد حیف
آن گلندام که گاهی به برم می آمد
نیست پیدایش و از کرده پشیمان شد حیف
آن سر زلف که آزاد به هر سو می گشت
گشت پابند به سربند و به زندان شد حیف
روی آن ماه که چون قرص قمر پیدا بود
زیر ابر سیه مقنعه پنهان شد حیف
دیگر آن سیم بدن در بر و دامانم نیست
اشک از دیده غمبار به دامان شد حیف
مانده درمانده (جلالی) که چه باید کردن
این طمأنینه صفت واله و حیران شد حیف
یزد ـ ۹۷/۰۹/۱۸