جوانی بود و بودم با دلی شاد
جوانی رفت و غم در جانم افتاد
زدم بر طبل بیعاری که شاید
شوم از قید و بند رنج آزاد
شدم چندی پی آبادی شهر
نشد شهر خراب آباد، آباد
به بند آب و باد و خاک و آتش
شدم محصور و بود این چار، ابعاد
به زیر بار درد و رنج خم شد
کمر، کان بود همچون شاخ شمشاد
زنم هی دست روی دست و گویم
نفهمیدم چه شد ای داد و بیداد
چو از دل نور شادی رخت بربست
ندارد سود داد و قال و فریاد
(جلالی) حال از دور جوانی
در این ایام پیری می کند یاد
یزد ـ ۹۶/۰۸/۲