Menu

پیری و زمین‌گیری

جوانی بود و بودم با دلی شاد
جوانی رفت و غم در جانم افتاد

 

زدم بر طبل بیعاری که شاید
شوم از قید و بند رنج آزاد

 

شدم چندی پی آبادی شهر
نشد شهر خراب آباد، آباد

 

به بند آب و باد و خاک و آتش
شدم محصور و بود این چار، ابعاد

 

به زیر بار درد و رنج خم شد
کمر، کان بود همچون شاخ شمشاد

 

زنم هی دست روی دست و گویم
نفهمیدم چه شد ای داد و بیداد

 

چو از دل نور شادی رخت بربست
ندارد سود داد و قال و فریاد

 

(جلالی) حال از دور جوانی
در این ایام پیری می کند یاد

 

یزد ـ ۹۶/۰۸/۲

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *