Menu

منصور و حسین بن منصور حلاّج

 

 

بود حلاّجی، وِرا منصور نام
پنبه می زد در دکان خود مدام
عارفی خوش نام و خوش برخورد بود
نکته ها می گفت در گفت و شنود
ریسمان بافان چندی از زنان
مشتری بودند او را در دکان
روزی آمد در دکان او زنی
تا شود محلوجش از پنبه زنی
نرم و پاک از هسته های ضمن آن
گردد آسان رشتن آن ریسمان
ناگهان از زیر، حین گفت و گو
گشت خارج با صدایی باد از او
زن زِ خجلت ناگزیر از سینه چند
سرفه ها می کرد با لحن بلند
تا مگر حلاّج آن را نشنود
ورنه از شرمندگی خجلت برد
کرد آن حلاّج درک و چاره جُست
گفت پیش آ، من نمی‌فهمم درست
ضربه دایم بر کمان و زه زدن
می کند کر، گوش مرد ضربه زن
کار حلاّجی که پر کرّ و فر است
پنبه وازن، غالباً گوشش کر است
گشت زن خوشحال زین وضع کری
سال‌ها می بود او را مشتری
کرده بد منصور تا زن زنده بود
خویش را پیوسته محروم از شنود
یک پسر را این پدر شد نور عین
عارفی مشهور و بُد نامش حسین
آن که با ذکر اَنا الحق، حقّ شناخت
جان خود را بر فراز دار باخت
عارفان را دشمنند این جاهلین
لَعنَهُ الله علیهم أجمعین

 

یزد ـ ۱۳۹۵/۸/۲۶

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *