در قدوم شریف روشن اشک
برق زد چشم من ز دیدن اشک
خشک و خالی چراغ دیده بسوخت
تا بدادش رسید روغنِ اشک
دیده در انتظار گشته سپید
گنهش را نهد به گردنِ اشک
تا سحر دوش بود دستِ نگاه
گه در آغوش و گه به دامن اشک
اشک حلّالِ مشکلات و بُوَد
دیده ام در هوای جستن اشک
دامن خصم شد نشیمن دوست
دامن عاشقان نشیمن اشک
عشق او گرچه بود رهزن دل
وصل او نیز گشت رهزن اشک
هر زمان بشکَنَد «جلالی» دل
بشکُفَد غنچه ای به گلشن اشک
یزد چهارشنبه ۱۳۶۶/۷/۱