این سخن وحی است و پیغام سروش
کز زبان خامه میآید به گوش
گوش کن ای صاحب عقل و خرد
تا که شاید سوی ارشادت برد
عقل، چشمش بسته، چون مرغیست کور
بر سر شاخ بدن تا پای گور
چشم بینا نام آن اندیشه است
باز و جایش در درون ریشه است
عارفان را بار اندیشه به دوش
جملگی باشند گویا و خموش
آن که بدگوئی عرفان میکند
پیروی از نفس شیطان میکند
آن که در امیال نفسانی گم است
نیست انسان گاو بی شاخ و دم است
ای که بارد از تو از حق پرتوی
خویش را بشناس، پیغمبر توئی
نیست بانگ وحی از گوشت جدا
میرسد پیوسته از سوی خدا
غار حرّای تو میدانی کجاست
تو در آنی دائما، نامش رداست
دیده بینا اگر جویا شوی
هست زیر ابروان مولوی
مولوی عارف شناسی واقف است
شمس حق بیشبهه اول عارف است
آنچه را گفتم اگر کردی تو لمس
هست از اندیشههای بکر شمس
عارفان بر پلههای نردبان
سوی بالایند روز و شب روان
میروند و نیستند از هم جدا
پله پله تا به نزدیک خدا
پله آخر که جائی سرمد است
بی گمان آن جایگاه احمد است
راز عرفان است در این مثنوی
گر به رغبت از (جلالی) بشنوی
یزد ـ ۱۳۹۵/۰۷/۱۵