روز و شب با غم تو سر کردن
در فراق تو شب سحر کردن
نامه عاجزانه بنوشتن
غزلی گفتن و زِبَر کردن
رو به صحرا و سوی شهر دگر
از خرابی دل سفر کردن
تا به کی سوختن از غم، تا چند
چهره از اشکِ چشم تر کردن
همّتی کن بیا به بالینم
از تو می آید این هنر کردن
تا به کی این چنین دو دل بودن
چند این سان اگر مگر کردن
در کلامی که زهر می ریزی
می توان جان من شکر کردن
هیچ بهتر از این «جلالی» نیست
قصّه غصّه مختصر کردن
یزد دوشنبه ۱۳۶۶/۷/۶