تا قَرار و قول و عَهد و وَعدهاَت از یاد رفت
هر چه اِظهار ارادت کردهام بر باد رفت
عشق را نازَم که از سر عقل را بیزرون کُند
تا نیندیشد که از دلبر بر او بیداد رفت
عالم دیوانگی را شرط و قید و بَند نیست
فارغ از غم هر که از این در در آمد شاد رفت
تیشه، تاجِ خسروانی بر سر فرهاد بود
شور بختی بین که شیرین نامَد و فرهاد رفت
توش و زادِ راه وَصْلَتْ غیر درد و رنج نیست
ای بسا عاشق در این ره بندهوار آزاد رفت
عشقِ خوش بَرخورد آن باشد که گردد فَردْ، زوج
اندر این ره بَسْ کلاهی بر سَرِ اَفراد رفت
بر سَر اولادِ آدم هر چه آید بُگذرد
وَهْ که نا آدم (جلالی) بود و این اولاد رفت
یزد- پنجشنبه ۱۳۹۲/۵/۱۷