آن نارْگونْ که گویا از نورش آفریدند
هورِ من است امّا چون حورَش آفریدند
پُر باشد از وِجاهت سر تا به پایش امّا
وَصْلَش نمیدهد دست، مَغرورش آفریدند
چون زَنْجَبیل گَرمم از فرطِ عشقِ این ماه
این سَرد خوی را اَزْ، کافورش آفریدند
دَرْ شب به خوابْ، چشمم باشد به رویِ او باز
در روز بسته، گویا، چون کورش آفریدند
شیرین لَبْ مَلیحم پُر شورو شاد باشد
بُرد از نَمک سَبق را بَس شورش آفریدند
زیباست این خوش اَطوارْ، هر طورْ رُخ نماید
سنگیندِلست، شاید، از طورش آفریدند
جانم به لَب رسیدهست، از یاد بُرده این گُل
تا جانِ من بگیرد، مأمورش آفریدند
بَرْ دارِ غم ( جلالی ) پیوسته سر بلند است
الحقّ که چون حُسین مَنصورش آفریدند
یزد – ۱۳۹۲/۶/۶