گنجِ شایانِ منی، در بَرَمْ ای جان بنشین
کُنْجِ مخروبهِ این بیسرو سامان بنشین
دَرْ بَرِ غیر و دَرِ بسته نشینی تا چند
در بَرِ این خودیِ بی در و دربان بنشین
خَلوتی اَمن و اَمان دارم و تنها شب و روز
خواه شب خواه به روز آمده پنهان بِنشین
گر هوا سرد بُوَدْ میبَرَمَتْ زیرُ رِدا
ور نه تنپوش دَر آر اَز تن و عریان بنشین
دامنِ صبر شد از اشکِ فراقت لبریز
قدَمت بر سر و بر چشم، به دامان بنشین
بوسهای ز آن لب و دندانْ ده و لبخند زنان
با لَبَمْ گو به کِنار دُرْ و مَرجان بنشین
بَرنَخیز از سَرِ عهدی که به بَستی با من
آتشِ دل بنشانم، سر پیمان بنشین
گریه ضعف است (جلالی) و بُوَدْ کار زنان
با دِل صبر و چنان شیوهِ مَردان بنشین
یزد- ۱۳۹۲/۶/۳۱