نشستهام به اُمید نگاهِ گاه به گاهی
که تا به گوشهِ چشمی کُنی ز لطف نگاهی
چو ماهِ رویِ تو، جانا دلم گرفته چو بینم
که رویِ ماهِ تو شد زیرِ اَبرِ مویِ سیاهی
به دیده و دل ِ ما کن نظر که نیک به بینی
نِگاه و سردیِ اَشکِ روان و گرمیِ آهی
دل است عاشق و عاشق شدن گناه ندارد
به بخشش ار چه دل من نکرده است گُناهی
به بی عنایتیت صبر میکنم به امیدی
که تا زمانه گشاید مرا به سوی تو راهی
من از تو هیچ نخواهم به جُز نگاه و ندانم
رضایِ خاطرِ این عاشقِ خود از چه نخواهی
کنارِ لشکرِ مژگان نشسته مردم چشمت
به خواب رفته گمانم میانِ خیل سپاهی
به اِحتیاط به رویِ تو بنگرم که به راهم
به گونهها و زِنخدانِ تُست راهی و چاهی
(جلالی) است غزلگوی بیتوقع دوران
نداشته ست به دور زمان جلالی و جاهی
یزد- ۱۳۹۳/۹/۶