بیا تا با تو گویم بی تو چونم
غم هجرت به جوش آورده خونم
بیا تا بنگری چونست حالم
زبانم الکن و زار و زبونم
گهی چون لاله ام بر پا و دل خون
زمانی چون بنفشه سر نگونم
گهی بی باده و پیمانه هشیار
زمانی غرق دریای جنونم
ز پا افتاده ام، باز آی و بنگر
که زار و خسته از درد درونم
به عرشم می برد پندار از فرش
برد فکرت از این عالم برونم
جوانی بود و می بودم الف قدّ
کنون پیرم (جلالی) عین نون ام
یزد – ۱۳۹۳/۱۱/۱۵