شب رفته است و مستم و خوابم نمی برد
هوشم ز سر تمام شرابم نمی برد
جامم لبالب است و به لب آب آتشین
اندیشه ره به لعل مذابم نمی برد
بوی شراب می کندم مست و هم ز دست
آن سان برد که بوی گلابم نمی برد
مستی فضیلتی ست که صدها سوال را
از یاد برده، ره به جوابم نمی برد
راه صواب، راه نشاط است و جام می:
سوی خطیب و وعظ و خطابم نمی برد
مسجد نهاده، ره به خرابات برده ام
راه درست، سوی خرابم نمی برد
در بحر باده غرق و چنانم که وعظ شیخ
دیگر مرا به بَرّْ و سرابم نمی برد
بحری ست بحر باده (جلالی) بدون موج
چون ساحلی ست راحت و آبم نمی برد
یزد – ۱۳۹۳/۱۱/۲۴