پادشاهی بود در ماچین و چین
شرق و غربش بود در زیر رنگین
داشت صدها تن هنرمندِ جوان
مطرب و آوازه خوانِ خوش بیان
صد هزاران افسر پیکارجو
جملگیشان در خط فرمان او
گر چه ملکش سر بِسَر آباد بود
لیک او ناراضی و ناشاد بود
با همه سیم و زر و جاه و جلال
دائماً میبود رنجور و ملال
خندهِ لبهایِ او را کَس ندید
چین بر اَبرو داشت با اَخمی شدید
داشت این سلطان وزیری با خدا
جان نِثار و مهربان و جانفدا
او دِلَش میخواست با جهدش مگر
غم زِ داید از دلِ شه زودتر
کرد دعوت عارفان و صالحان
از طبیبان و حکیمان و مَهانْ
بعدِ تعریف از شه و گفت و شنفت
شرح ناشادیِ شه را باز گفت
خواست او را در عمل یاری کنند
در علاجِ شه فداکاری کنند
زین میان برخاست از جا عاقبت
عارفی روشندل و با معرفت
گفت تا جویید در شهر و دیار
از زن و مرد از صغار و از کُبار
آن که خندانست و خوشحال و شکور
شاکر یزدان و از خشم است دور
با زبانِ نرم و با فوت و فنش
پیرهن آرید بیرون از تنش
پیرهن را هر زمان شد لخت شاه
بر تنش مالید چون این است راه
روزِ دیگر عدّهای پیر و جوان
بهر یک خوشحال جستن شد روان
بعد چندی در میان کوه و دشت
خیمهای دیدند اندر سیر و گشت
جمله بشنیدند آوازی بلند
از لب مردی به لحنی دلپسند
او همی گفت ای خدا یا شاکرم
از تو و از اینهمه لطف و کَرَمْ
سوی او رفتند و بر آن خیمهگاه
بودشان از شوق و خوشحالی نگاه
ناگهان تا پرده را بالا زدند
از تحیّر جملگیشان جا زدند
بودِشان در خیمه مردی روبرو
با خدایِ خویشتن در گفتگو
در کَفِ او لقمهای نان جوین
شاکر درگاهِ رَبّ العالمین
گر چه شادان بود و در حال سجود
بَر تنِ آن مرد پیراهن نبود
یزد- ۱۳۹۳/۹/۲۸