Menu

تب و شعر

تب-و-شعر

دیده را بندم و دیدار به فردا فکنم

بکشم رخت که در سایه ی طوبا فکنم

 

تن چو تندیس به زیر افکنم از بام حیات

پرده از صورت این پیکره بالا فکنم

 

جان که از عالم بالاست به بالا ببرم

تن که از عالم سفلاست به صحرا فکنم

 

سوزد از تب تن تب دار من ای اشک ببار

تا تن تب زده را در دل دریا فکنم

 

ساقیا جام میم ده که در این باز پسین

عقل را در سر سودازده از پا فکنم

 

غزلی بهر خداحافظی خود خوانم

از پس واقعه در جامعه غوغا فکنم

 

آتشی در دل من بود که می سوخت مدام

به زبان آرم و با شعر به دل ها فکنم

 

عقل کاری نبرد پیش و اگر گویم فاش

شک و تردید به جان و دل دانا فکنم

 

قدرت عشق بنازم که جهان زنده از اوست

نور این آینه در دیده ی بینا فکنم

 

عشق اکسیر حیات است به همراه برم

هر چه جز عشق به ویرانه ی دنیا فکنم

 

مرگ حق است «جلالی» نتوانم امّا

رشته ی علقه ز محمود و ز مینا فکنم

 

یزد ۳۰/۱۲/۱۳۶۲

(۱)در ساعات تحویل سال در حال تب سروده شد

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *