شهید عشق که در حشر خون چکد ز تنش
شهید عشق که آتش گرفته در کفنش
چو آفتاب به صحرای محشر آید و خلق
به چشم خویش ببینند حال سوختنش
غریو خلق رسد تا به عرش و در پی آن
سکوت محض که تا بشنوند از او سخنش
که کشته است و که آتش زده است؟ می خواهند
که از زبان خودش بشنوند و از دهنش
دهان چو غنچه کند باز و باز گوید راز
ز کوه عشق سخن گوید و ز کوه کنش
سپس به دست خود از سینه آورد بیرون
دلی که هست به سر پای بند در بدنش
دهد نشان و بگوید که قاتل عاشق
به سینه ی خود او خفته زیر پیرهنش
نه عاشقی ست «جلالی» نه شاعری آسان
ز عشق و شعر سخن باز گوی و فوت و فنش
یزد ۱۳۶۱/۲/۱۱