فتاده مردم چشمم به قامتی که مپرس
به قامتی که چه گویم ، قیامتی که مپرس
به آفتاب جمالی که چشم خیره کند
به گلبنی ، به گل با طراوتی که مپرس
به اهل بوسه و بزمی به دست و دل بازی
به کارسازی و اهل سخاوتی که مپرس
شبی به خلوت او در کنار او بودم
درون باغی و اندر عمارتی که مپرس
چه کارها که نکردیم در پی مستی
ز شام تا به سحر با حرارتی که مپرس
زهیچ کار ابایی نداشت در خلوت
که اهل تجربه بود و شهامتی که مپرس
شبی گذشت و سحر آمد و سپیده دمید
گذشت فرجه ی رَحلِ اقامتی که مپرس
بگفت صبح دمیده ست و وقت رفتن توست
به حال عذر و ادب با ندامتی که مپرس
کنون کنار خیابان دوباره اش دیدم
فتاده مردم چشمم به قامتی که مپرس
نداد هیچ دگر آشنایی آن بت و هست
همین برای «جلالی» ملالتی که مپرس
یزد۱۳۶۰/۱۱/۱۰