Menu

پیری

پیری

هر چند درد و رنج و ملالی نیست

نبود دل و دماغی و حالی نیست

 

«پنجاه و هشت سال گذشت از عمر»

پنجاه و هست سال که سالی نیست

 

این سن پیری است؟ نمی دانم

باری مجال قال و مقالی نیست

 

هر روز من جدال کنم با نفس

هر چند جای بحث و جدالی نیست

 

گویم به خویشتن که جوانی رفت

دیگر برای عشق مجالی نیست

 

آوایی از درون شنوم گوید

خورشید عشق را که زوالی نیست

 

برخیز و شیر باش و شکاری کن

منشین به گوشه ای که غزالی نیست

 

در گوشه ای نشستن و نالیدن

جز کار نیم مرده شگالی نیست

 

گر حس کنی که پیری می میری

این واقعیت است خیالی نیست

 

چین بر جبین میار که شد صورت

پرچین که چین به جز خط و خالی نیست

 

با قدرت اراده توانی کرد

کار شباب و کار محالی نیست

 

با صرفه این که صرف کنی گاهی

صید حرام اگر که حلالی نیست

 

می نوش و اعتدال رعایت کن

بهتر ز باده هیچ زلالی نیست

 

نیرو ز باده گیر که تا بینی

در دهر چون تو رستم زالی نیست

 

با بال باده عرش و سما طی کن

بهتر ز بال باده که بالی نیست

 

در هجر هم به یاد وصال یار

خوش باش اگر که شهد وصالی نیست

 

با دوستان یکدله خلوت کن

کان جا فریب و غنج و دلالی نیست

 

یک رنگی است و عیش بود کامل

آنجا کمال هست و جمالی نیست

 

آن جا دگر یمین و یساری نه

آن جا دگر جنوب و شمالی نیست

 

بدر پیاله ی نور بیافشاند

ابروی تیغ یار و هلالی نیست

 

در جمع دوستان کهن جز عقل

بر دست و پای جمع عقالی نیست

 

آنها خصال هم همه می دانند

پرسیدن و جواب و سؤالی نیست

 

این دوستان چو گوهر نایابند

چونان دگر به دهر لئالی نیست

 

باری اگر جوانی ما طی شد

این اتفاق غیر مثالی نیست

 

نقص است در جوانی و در پیری

غیر از کمال عقل خصالی نیست

 

هر جا رقیب نیست (جلالی) هست

آن جا که هست جاه و جلالی نیست

 

یزد ۱۳۶۵/۵/۲۶

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *