Menu

کور بینا و بینای کور

کور-بینا-و-بینای-کور

روزگاری دختری زیبا و کور

بود در شهری و غمناک و فکور

درد نـابینائـی آن آگـاه را

بسته از هر سو به رویش راه را

گرچه او زیبا به سان ماه بود

بر لبش دایم ز حسرت آه بود

از قضـا بیـن جــوانان دیار

بود او را دوستــداری بی قرار

دوستـدارش نوجـوانی ساده بود

بهـر اَمــرِ ازدواج آمـاده بـود

لیک دخـتر در پـی اصرار او

دائماً می زد گــره در کار او

پاسخش این بود: گر بعداز عمل

چشم من بینا شود درهر مَحلّ

با نگاه چشــمِ همچـون آینه

می دهم پاسخ که آری یا که نه

در قبال اینچنین عذری به جا

هر دو تن بودند درخوف و رجا

تاکه یکروزی شنیدآن بی بصر

از پزشک چشم جرّاح این خبر:

کاتّفاقــی بهر او افتاده است

بهر او قــرنيه ای آماده است

الغرض بعد از عمل آن ماهرو

هر دوچشمش دید بر وَجه نکو

دوستدارش باهزاران شوق وشور

رفت روزی بهردیدن درحضور

بَهرِ گفتن ناگشوده لب هنوز

گوش او بشنید آهی سینه سوز

گفت دختر کور بودی ای پسر

من نمیدانستم ای خاکت به سر

روز دیگر دختــرِ آزرده یار

نامه ای دریافت کرد از دوستدار

نامه اش باخون دل آغشته بود

این سخن در نامه اش بنوشته بود:

شد ز من روشن تو را آن دیدگان

قدر چشمت، قدر چشم من بدان

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *