گفت با من دوستی یکسال پیش
رویدادی از جوانی های خویش
که شب سردی ز شب هایِ صیام
خفته بودم در کنار باب و مام
جنبشی ناگاه دیدم در پدر
کاو ز پا می کرد تَنبانش به دَر
گوش من در خواب و بیداری شنید
بچه، ما را می تواند خوب دید
مادر این را گفت از بابا شنفت
بند را کُن باز و کَم زن حرف مُفت
لاجرم مادر مرا بیدار کرد
گفت با من: تشنه ام گر آب سرد
آوری از چشمه خواهم از خدا
هرچه را خواهی، خدا سازد اَدا
من که خواندم دستِ او را، خواندَمش
شعر مولانا به گوش و گُفتَمش:
«آب کَم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پَست»
آب کم جو تا زِ نهَرِ شوی خویش
سیر سازی باغِ پشت و روی خویش
***
یزد ۱۳۸۷/۶/۲۸