Menu

تضمین

زمانه می گذرد عمر را زمانی نیست

درین کویر ز گم گشتگان نشانی نیست

سوای گرگ اجل گله را شبانی نیست

خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست

 

بس اعتماد بر این پنجر وز فانی نیست

 

ز قهر می گسلد مرگ ریشه ی جان را

به روی خاک نهد پشت مرد میدان را

فغان که پیر کند دهر نوجوانان را

درخت قد صنوبر خرام انسان را

 

مدام رونق نوباوه ی جوانی نیست

 

تو ای که صاحب حسنی و جلوه و سرور وی

کنون که عرصه ی میدان تر است میزن گوی

به هوش باش به گل ماند این جمال نکوی

گلیست خرم و خندان و تازه و خوش بوی

 

ولیک امید ثباتش چنان که دانی نیست

 

زمانه گاه به لطفست و گاه بر سر قهر

گهی به جام کند شهد و گاه ریزد زهر

سوای عمر عروس فلک نگیرد مهر

دوام پرورش اندر کنار مادر دهر

 

طمع مکن که در او بوی مهربانی نیست

 

عبث مخور غم دنیا و حسرت کم و بیش

مکن تباه به لهو و لعب جوانی خویش

مدار تکیه بر ایام دهر کافر کیش

مباش غره و غافل چو میش سر در پیش

 

که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست

 

چه اشک ها که ز دست زمانه گشته روان

چه پشت ها که ز رنج زمانه گشته کمان

چه خنده ها که به یک لحظه شد به دل به فغان

چه حاجتست عیان را به استماع بیان

 

که بی وفایی دور فلک نهانی نست

 

کدام وصل که پایان آن نبود فراق

کدام خانه که ویران نگشت از پی و طاق

مخلدست کدامین بنا و طاق و رواق

کدام باد بهاری وزید در آفاق

 

که باز در عقبش نکبت خزانی نیست

 

به سلم و تور به پیکار اگر شکست آری

به کف غنائم دنیا به بند و بست آری

سر تمام سران را ز قهر پست آری

اگر ممالک روی زمین به دست آری

 

بهای مهلت یک روز زندگانی نیست

 

به چشم عقل نیامد عروس دهر پسند

نسبت دل به جهان هیچ مرد غیرتمند

تو گر صاحب جاهی و گر که حاجتمند

دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند

 

که خانه ساختن آیین کاروانی نیست

 

به فرق تاج کیان و به خلق حشمت کی

حصار ملک ز بغداد تا به جانب ری

به نعمت ار که چنین روزگار کردی طی

اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی

 

به دوستی که جهان جای کامرانی نیست

 

نرفته ای قدمی در ره خدا و رسول

ز شاخ عمر نچیدی به جز هوس محصول

تو را که دیده مدامست بر رخی مقبول

چو بت پرست به صورت چنان شدی مشغول

 

که دیگرت خبر از لذت معانی نیست

 

به هوش باش که گردید بر حکیمان فاش

«که مردمان خدا ممکنند در اوباش»

به زهد خویش مناز و درون کس مخراش

طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باشد

 

که کنج خلوت صاحب دلان مکانی نیست

 

مبر که زشت بود آبروی کس بردن

مخور که ننگ و حرامست مال کس خوردن

مگیر بار گناه نفاق بر گردن

مکن که حیف بود دوست بر خود آزردن

 

علی الخصوص مرا نه دوست را که ثانی نیست

 

مدار چشم «جلالی» به مکنت و زر خلق

در خدای بزن روز و شب مزن در خلق

مشو چو واعظ بی متعظ تو در بر خلق

چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق

 

چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست

 

مکان به کوی فراغت گرفته ای سعدی

به نظم قدر امامت گرفته ای سعدی

به نثر گوی فصاحت گرفته ای سعدی

زمین به تیغ بلاغت گرفته ای سعدی

 

سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *