
موری دیدم گرفته ران ملخی
ره پوید و غرق شوق و شور و حالیست
گفتم که مگر …
پای به پای این مور
من هم به ملاقات سلیمان برسم
تا قلعه ی ارباب و به «حانوت» فروشنده ی گندم رفتیم
صد دیو نشسته بود و نومید شدیم
آن مور،
برگشت چو دید
بر تخت و نگین جای سلیمان خالیست
یزد بهمن ۱۳۷۱