Menu

رباعی ها

رباعی-ها

در گوش دلم داد سروشی پیغام

پیغام که بهره گیر از باده و جام

جامی به کنار دلبری شیرین کام

کامی ز عذار دختری نیک اندام

 

**

 

در گوش دلم سروش غیبی می گفت

می گفت ترا بخت جوان خواهد خفت

بی جفت مخواب و داد دل را بستان

بستان و مخواب در جوانی بی جفت

 

**

 

پندی است ز جان و دل شنو ای فرزند

با کوشش و کار راه بر فقر ببند

جان بر سر جاه و مال بیهوده مباز

می باش میانه رو که این است روند

 

**

 

افسوس که درد ما به درمان نرسید

آن داروی درد و راحت جان نرسید

چون رشته ی آه سینه شد درد فراق

یک عمر کشیدیم و به پایان نرسید

 

**

 

زیبایی روی یار مطلوب تر است

یا قامت دلجویش از آن خوب تر است

این هر دو نکو بود، گر از من پرسند

من بنده ی آن آن، که محبوب تر است

 

**

 

چون شیر عَلَم آنکه نه پیدا و نه گم

گویند عَلَم (۲) نموده حزب مردم

بر شانه ی خلق سر نهد همچو عَلَم

در کاسه ی چشم پا نهد بر مردم (۲)

 

**

 

ای (روشنک) ای سرو خرامان بلند

زیباتری از گل ای عروس دلبند

باشد ز تو دیده ی «جلالی» روشن

(محمود) بود عاقبت این پیوند (۳)

 

**

 

ذیحجه مه عروسی و خرج بود

ایام سعید آن چه پر ارج بود

از هشتم ذیحجه الی هیجدهم

در عرف به نام دهه ی فرج بود

 

**

 

یاری که دلم به خال خود می دزدد

دل در بر اوست مال خود می دزدد (۴)

از سال سؤال کردمش کمتر گفت

این ماه نگر که سال خود می دزدد

 

**

 

خواهم که تو را بقای هستی باشد

در هستی من بقای مستی باشد

من مستم از آن که اوج هستی مستی است

از اوج اگر گذشت پستی باشد

 

**

 

ما را همه حال یار غارست کتاب

روز و شب و ماه و سال یارست کتاب

ور زآنکه از او بهر نگیریم مدام

مائیم چو چارپا و بارست کتاب

 

**

 

(۲) این رباعی مدح – قدح به مناسبت تأسیس حزب مردم به وسیله ی مرحوم اسدالله علم سروده شد.

(۳) بر روی سبد گل هدیه ی عروسی پسرم محمود بر سر سفره ی عقد

(۴) در دوران کودکی دخترکی همسایه و هم سال خالی بر گونه داشت پنجاه سال گذشت و در روز پنج شنبه ۱۳۶۲/۴/۲۳که سنین عمر من از پنجاه و پنج می گذشت او را در میان بیماران خود در اطاق انتظارم دیدم در حین پرسش حال سال خود را بسیار کمتر از آن چه بود اظهار کرد و این رباعی بدان سبب همان روز سروده شد.

 

**

 

ای آن که ز سرّ دین حق آگاهی

مأموم امام و بنده ی درگاهی

جز درگه حق به هیچ در سر مسپار

گر قائل لا اِلهَ اِلاّ اَللّهی

یزد ۱۳۶۵/۴/۵

 

**

 

نام تو مدام بر لبم می گذرد

یادت ز دل ملتهبم می گذرد

خواهم که شبی به روز من بنشینی

بینی که چه سان روز و شبم می گذرد

یزد ۱۳۶۵/۱/۲۸

 

**

 

افسوس که دور زندگی یک دم بود

شادیش غم و عروسیش ماتم بود

جایی نرسیدیم و موفق نشدیم

آمال زیاد بود و فرصت کم بود

یزد ۱۳۶۵/۱/۲۹

 

**

 

در فرقت مرده زنده مرده پرست

بس غصّه که خورده زنده مرده پرست

تنها به تمام عمر حسرت خوردن

فیضی ست که برده زنده مرده پرست

یزد ۱۳۶۵/۴/۲۳

 

**

 

گر مردمکت به مردم آلاید چشم

خون جگرم ز دیده پالاید چشم

شب تا به سحر دو چشم من بیدار است

کی هست خبر تو را که لالاید چشم

 

**

 

افروخت تنم چو شمع جان افروزی

یک عمر چنان چراغی اندر روزی

ماشین تنم چو پیکر شمع و چراغ

افتاده کنون به حال روغن سوزی

 

**

 

چون کوهم و با غرور خود بنشینم

چون پیل دمان به زور خود بنشینم

با خصم وطن به دشمنی برخیزم

ننشینم تا به گور خود بنشینم

 

**

 

خواهم که دلم به زلف او چنگ زند

ز آن موی چنان دلش به خود رنگ زند

خواهم که به سینه اش نهد سینه ی دلم

تا شیشه ی عمر خویش بر سنگ زند

 

**

 

خواهی که نگار با تو دمساز شود

با ساز تو آن صنم هم آواز شود

نرمش کن و بند کیسه شل کن زیرا

«زر بر سر هر بند نهی باز شود»

 

**

 

چندان که گسست بند جانم ز تنم

آزرده شوم بپوسم اندر کفنم

بگذار به صحرا فکنند این بدنم

من نیستم این جسد من آنم که منم

 

**

 

مژگان شب هجر بس گهر سفت و بریخت

شد طاقت پلک طاق و شد جفت و بریخت

گردی که به چهره داشتم ز آن سر کوی

آن را به سرشک از رخم رفت و بریخت

 

**

 

ای خط تو خواناتر هر خط کتاب

ای خال تو نقش بسته در خط کتاب

از خال و خط تولا کتابست که من

دوزم شب و روز دیده بر خط کتاب

 

**

 

یکره ره مسجد است و بن بست بود

یک راه به خانقاه و آن دست بود

راه دگری رسد به سر منزل عشق

آن کس برود که از ازل مست بود

 

**

 

از قهر نگاه تند گاهی نکنی

وز مهر به صورتم نگاهی نکنی

از این دو نگه بمیرم و زنده شوم

خواهی بکنی اگر نخواهی نکنی

 

**

 

اصلیست که مسلمین دنیا دانند

دانند برای آن که قرآن خوانند

چه مرد چه زن بشر سپیده و چه سیاه

در پیش خداوند جهان یکسانند

 

**

 

من شانه به زیر بار منت ننهم

بر چهره ی عمر داغ ذلت ننهم

تا خون جگر توانم از دل خوردن

پا بر در کس به هیچ علت ننهم

 

**

 

یک عمر ز هجر سوخت جان و تن ما

جان روغن و تن چراغ نورافکن ما

امروز دگر فتیله می سوزانیم

روشن بود ار چراغ بی روغن ما

 

**

 

دشمن بدِ من به یار جوانی گوید

بد گوید و گوید که فلانی گوید

او نیز رقیب را نشانی گوید

بر من که رسید لن ترانی گوید

 

**

 

آن چیست که خلق تشنه ی آن چو من است

از دست نیفتد چو نگین در دهن است

چون آب حیات است و بود قدر رفیع

کشکول حقیقت این «نگین سخن» است(۱)

 

**

 

(۱)به مناسبت انتشار کتاب (نگین سحر) تألیف عبدالرفیع حقیقت سروده شد.

راه کج و راست، تا چه راهی بروی

نیکان و بدان، تا به که خواهی گروی

تخم گل و خار، تا کدامین کاری

هشدار که هر چه کاری آن را دروی

یزد ۱۳۶۵/۳/۲۸

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *